فرشته های نجات

 بخش اول:

تهران سال ۱۳۵۱ ، آخرین روز فصل تابستان بود. زنگ تلفن منزلمان به صدا درآمد. خواهر بزرگترم میترا گوشی را بر می دارد. از سه سال پیش با او زندگی می کنم. همیشه خندان است. پس از لحظاتی چهره اش خندان تر هم می شود. می بینم که دائم به من نگاه می کند. چشم از من بر نمی دارد. دست راستش را به علامت آمدن به نزدش تند تند تکان می دهد. از شدت شوق او من هم به وجد می آیم. بر روی مبل پذیرائی تکانی می خورم. از جایم بلند می شوم. گویا مخاطب صحبت آن ها من هستم.

خواهرم به محض قرار دادن گوشی در جایش شتابان به سمت من می اید. مرا بغل می گیرد. می گوید کاوی (کاویان) خوش خبرم. تبریک، تبریک. بالاخره برایت کار درست شد. ویدا خواهر کوچکت الان خبر خوبی به من داد. محسن (همسرش) برایت در اهواز کار پیدا کرده گفته می توانی همین فردا حرکت کنی و به اهواز بروی. حقوق خوبی هم می دهند. من از پیدا کردن کار خوشحال شدم، ولی نه برای شهر دیگری به غیر از تهران، من برای مدت شش ماه تمام هر روز برای پیدا کردن کار در تهران تلاش کرده بودم. خواهرم از شاد نبودن من تعجب می کند و می گوید: خوشحال نشدی؟ کار برایت پیدا شده. آن هم در یک شرکت خارجی. محسن خیلی از آن شرکت تعریف کرده. اگر بخواهی می توانی به او تلفن کنی و اطلاعات بیشتری بگیری. آن شب تا صبح نخوابیدم. من در تهران درس خوانده و بزرگ شده بودم. تمام فامیل من هم در تهران زندگی می کردند. فکر کردم و فکر کردم، به زندگی دور از تهران و خانواده ام و به زندگی و کار در اهواز. به شهری گرم و غریب که تاکنون یکبار هم به آن شهر سفر نکرده بودم. فردا صبح تصمیم خودم را گرفته بودم. عصر همان روز با خواهرم و همسرش بهرام در ایستگاه راه آهن تهران بودم تا به اهواز بروم. خدا حافظ تهران. خدا حافظ تمام خاطره های خوب من.سوت قطار من را به درون قطار می کشاند. هنگام حرکت قطار یک دستم از پنجره قطار بیرون بود. دستم را برایشان مدام تکان میدادم . تا می دیدم شان نگاهم را از آن ها بر نداشتم. با سرعت گرفتن قطار به داخل کوپه آمدم. قطار خیلی خلوت بود. داخل کوپه من بودم و یک جوان دیگر. رو بروی هم نشسته بودیم. حرفی نمی زد من هم ساکت بودم. ساعتی بعد احساس گرسنگی کردم. به درون ساک دستی ام نگاهی انداختم. دو ساندویچ کتلت بود. خواهرم آن ها را برایم تهیه دیده بود. یکی از ساندویچ ها را به آن جوان دادم. بدون تعارف آن را گرفت. تشکر کرد و گازی به آن زد. من هم درحالی که در فکر رفته بودم ساندویچ خودم را گاز می زدم. درون واگن ها برای مسافران چای توزیع می کردند. یک قوری و دو فنجان گرفتم. پول آن را نیز همانجا پرداختم. ساعتم ۹ شب را نشان می داد. احساس بی حوصلگی و خواب کردم. پشتی صندلی کوپه را باز و در محل خودش محکم و تختخوابم را درست کردم. نردبان زیر صندلی کوپه را هم برداشتم. به کنار پنجره نصبش کردم، از نردبان بالا می روم. بر روی تخت قرار می گیرم. ساک مخصوص خواب را برمی دارم و بازش می کنم. درون آن یک بالش، روبالشی گلدار، ملحفه سبز و صورتی رنگ و یک پتوی ساده است. تخت را آماده برای خوابیدن می کنم و میخوابم. هم کوپه ام لامپ سقف کوپه را خاموش می کند. درب کوپه را هم نیم باز می گذارد. نور کمی به درون می تابد. سکوت و تاریکی شب حکم فرما است. اکنون صدای تلپ و تلپ واگن های قطار بهتر شنیده می شود. گاهی هم صدای سوت قطار. لحظاتی بعد دیگر صدائی نمی شنوم. ساعاتی بعد سر و صدای بلند مسئول کوپه ها از خواب بیدارم می کند. صدایش خبر از رسیدن قطار به ایستگاه اهواز را می دهد. دستانم را بر روی چشمانم می مالم. دوست داشتم بیشتر می خوابیدم. پتو را کنار زدم. به پائین نگاهی انداختم. هم کوپه ام هنوز خواب بود. انگار خیال بیدار شدن نداشت. شاید هم دیشب خوابش نبرده بود. به سرعت وسایل ساک خواب قطار را درونش می گزارم. از نردبان پائین می ایم و به راهروی قطار می روم. چراغ بیشتر کوپه ها روشن هستند. قطار هم چنان صدا کنان و سوت زنان دارد به حرکت خود ادامه می دهد. یکبار دیگر صدای بلند مسئول قطار نزدیک شدن قطار به ایستگاه اهواز را خبر می دهد. سرعت قطار کم و کمتر می شود. پنجره راهرو را بطرف پائین می کشم. هوای گرم بیرون صورتم را نوازش می دهد. هم زمان مناظر خشک و بدون گیاه بیرون توجهم را به خود جلب می کند. ناگهان قطار حرکت تندی می کند و می ایستد. با توجه به منظره بیرون قطار فکر کردم هنوز به ایستگاه نرسیده ایم. نگاه که می کنم می بینم مسافران چمدان به دست از کنارم می گذرند. صدای مسافران اهواز پیاده شوند را می شنوم. هم کوپه ای را بیدار می کنم. می گویم به اهواز رسیدیم، پاسخ می دهد: به سلامت، آبادانی ام. باز صدای مسئول قطار را شنیدم که می گفت: اهوازی ها جا نمانند. ساک دستی ام را بر می دارم و در راهرو قطار حرکت می کنم. واگنی که من در آن بودم جزء آخرین واگن های قطار بود. از پلکان قطار پائین می آیم. به دنبال بقیه در مسیر خروج قرار می گیرم. چشمانم برای دیدن خواهرم و همسرش اطراف را می پاید. خواهرم و همسرش برای استقبال من آمده بودند. در این فکرها بودم و رو به جلو حرکت می کردم. جلوتر را نگاه می کنم. آدم های زیادی ایستاده اند. هرشخصی برای مسافری آمده بود. در لابلای جمعیت صدای خواهرم ویدا را می شنوم که مرا به اسم صدا می کند. سپس صدای همسرش محسن. لحظه ای بعد خواهرم را می بینم، بغلم می کند و مرا می بوسد. همسرش نیز با من دست می دهد و همدیگر را در آغوش می گیریم. محسن خوش آمد گفت و ساکم را از دستم گرفت. کمی پیاده رفتیم تا به ماشین رسیدیم. زمان زیادی نمی گذرد که از ایستگاه راه آهن به منزل می رسیم. من و خواهرم پیاده می شویم ولی همسرش به اداره می رود. خواهرم و همسرش از بودن من در اهواز خیلی خوشحال بودند، من هم از دیدن آن ها. بیش از دو سال و شش ماه می گذشت که یگدیگر را ندیده بودیم. دو سال سربازی در شهرستان، شش ماه هم پس از آن درتهران. در هوای گرم اهواز کولرهای گازی اتاق ها را خیلی خنک می کردند و من هم بعد از نهار به اصرار خواهرم خوب خوابیدم، گویا خواب قطار برایم کافی نبود. آن روز عصر محسن از اداره به منزل آمد و آن شب را در منزل گذراندیم.

صبح روز بعد، من در یک شرکت انگلیسی بودم، باتفاق محسن و رئیس اداره اش. من به آن شرکت معرفی و استخدام شدم. در سمت تکنیسین پرتوکار. کارکردن با پرتو گاما خطرناک بود. این را مدت کمی بعد فهمیدم. ولی با رعایت اصول ایمنی کاملا” بی خطر بود. حقوق دریافتیم هم به همین خاطر و با ماموریت هایم کمی بیش از دو برابر حقوق پیشنهادی یکی از بانک های تهران برای استخدام من بود. با گذشت شش ماه و درست یک هفته به سال نو مانده. ناگهان حکم ماموریت خارج از اهواز را به دستم دادند. در این مدت داشتم به زندگی و کار در اهواز عادت می کردم. همین طور به صدای زیاد کولرهای گازی اش. با وجود کولرهای گازی، گرمای هوا در بیرون تحمل پذیر می شد. فردای آن روز با خواهرم و همسرش خدا حافظی کردم. آن ها را ترک می کردم تا دوباره به شهر جدید دیگری که نمی شناختم بروم. این اولین بار بود که از طرف شرکت راننده و یک ماشین لندرور در اختیارم می گذاشتند. من هنوز تجربه رانندگی و تصدیق آن را نداشتم. صبح ماموریتم بعد از حدود چهار ساعت رانندگی در جاده و در هوای پاک بهاری، پیش از شهرستان لالی در روبروی خود نظاره گر دشتی سر سبز و خرم بودیم. دشتی سراسر پوشیده از قرمزی گلهای شقایق. این منظره برایم خیلی زیبا و تماشائی بود. به اتفاق راننده حدود نیم ساعت در آن جا برای خوردن ناشتا و لذت بردن از آن دشت زیبا  استراحت کردیم و از هوا و محیط سر سبز آن استفاده بردیم. لالی مقصد بعدی ما بود. شهرکوچکی در مسجد سلیمان در شمال استان خوزستان. ماموریتم در لالی شش ماه به طول انجامید. شرکت مان در لالی امکانات استراحت و پذیرایی برای کارکنانش فراهم کرده بود و من در طول این مدت با یکی از همکاران انگلیسی ام در این مکان زندگی کردم و تجربه خوبی از فعالیت های کاری ام را نیز به دست آوردم. اوائل پائیز بود که دوباره به اهواز برگشتم. زمان کار در اهواز و نواحی آن، یکی از سرپرستان انگلیسی ام در پیشرفت کارم بسیار موثر بود. چاق و حدود ۱۳۰ یا ۱۳۵ کیلوگرم وزن داشت. درهوای بسیار گرم تابستان و زمستان متعادل آن، تقریبا” هر روز در بیابان های خوزستان ۱۰ ساعت فعالیت های  میدانی داشتیم. در تابستان روزی پیش از شروع کار، سرپرست انگلیسی ام در زمان استراحت، من را مشتاق مطالعه درون لندرور دید. من را به ادامه مطالعه تشویق کرد و کار آن روز صبح من را به دیگر همکارم واگذار کرد. او مرا تشویق می کرد تا علاوه بر انجام کار عملی، مطالعه تئوری هم داشته باشم تا کار را بهتر درک کنم. برای این منظور گاهی دست نوشته های کاری خودش را هم در اختیارم می گذاشت. شرکت نفت از دو سال گذشته قرارداد جدیدی را برای شرکت های خارجی در ایران گذاشته بود. هر شرکت خارجی در ازای انجام قرار داد جدید، می بایست سالانه دو نفر از کارکنان ایرانی خود را برای دریافت آموزش های تخصصی کار، به هزینه خود به خارج از کشور می فرستاد. آن سال تلاش هایم در دومین سال فعالیتم در شرکت نتیجه داد، در امتحانی که برگزار کننده آن همراه با سئوال ها از انگلستان آمده بود شرکت کردم و من به اتفاق یک نفر دیگر از همکارانم بین ده نفر برگزیده شدیم.

اوائل پائیزسال ۱۳۵۳ ، من به اتفاق همکارم برای گذراندن آموزش دوره فنی پرتونگاری و بازرسی جوشکاری و دریافت گواهینامه های مربوطه رهسپار انگلستان می شویم. ابتدا یک هفته در لندن اقامت داریم. آنگاه سه ماه از آموزش دوره حرفه ای مان را در موسسه صدور گواهینامه برای بازرسان جوشکاری (CSWIP) شهر کمبریج می گذرانیم و با کسب گواهینامه به لندن باز می گردیم. آموزش بعدی من دیدن دوره آزمایش های غیرمخرب (NDT)  برای مدت ۱۲ روز در شهری به نام استیرلینگ (Stirling) در اسکاتلند است. صبح به شرکت می روم. بلیط سفرم را که با اتوبوس است دریافت می کنم. شرکت نام مرکز آموزشی و محل استراحتم را نیز برایم مشخص کرده است و به من می دهد. من خوشحال از برای رفتن به سفر و دیدن محل جدید دیگری بودم. نیم ساعت پیش از حرکت اتوبوس به ایستگاه می آیم. خانم مسنی تنها در گوشه ای از ایستگاه که در فضایی باز است ایستاده است. من دومین نفر هستم که به ایستگاه اتوبوس آمده بودم. ساعت ۶٫۳۰ دقیقه بعد از ظهر و حرکت اتوبوس ساعت هفت عصر است. پانزده دقیقه به حرکت اتوبوس مانده است. مسافران به تدریج به ایستگاه می آیند. درب اتوبوس هنوز بسته است. چشمم به یک دکه فروش بلیط می افتد. بیش از سی قدم تا اتوبوس فاصله ندارد. اکنون هفت دقیقه به حرکت اتوبوس مانده است. برای لحظه ای فکر تهیه بلیط برگشت از خاطرم می گذرد. سریع به سمت دکه می روم. دو نفر جلوتر از من در نوبت هستند. لحظه ای نگاهم به سمت اتوبوس برمی گردد. درب اتوبوس باز و مسافران درحال سوار شدن بودند. نوبتم شد. پرسش برای بلیط برگشت کردم. جواب منفی بود. با شتاب به سمت اتوبوس می آیم. همه مسافران سوار شده بودند. یک بازرس جلوی درب اتوبوس ایستاده بود. بلیط و چمدانم را در دستانم داشتم. به قصد سوار شدن به سمت درب اتوبوس می روم که سوار شوم. ناگاه دست بازرس اتوبوس را برسینه خود می بینم که می گوید: شما نمی توانید سوار شوید. ابتدا فکر کردم شاید متوجه بلیط  اتوبوسی که در دستم بود نشده است. در حالی که بلیط  را نشانش می دادم گفتم: این بلیط یکسره برای استیرلینگ است، برای ساعت هفت امروز عصر. بازرس در حالی که ساعتش را نشانم می داد گفت: دو دقیقه مانده به ساعت حرکت درب اتوبوس بسته می شود و دیگر هیچ مسافری اجازه سوار شدن به اتوبوس را ندارد. من گفتم: ولی من و یک خانم مسن از نیم ساعت پیش اینجا بودیم. تا پانزده دقیقه قبل به غیر از ما کسی اینجا نبود. ولی پاسخ او ققط متاسفم و می بخشید بود. انگار موضوع جدی شده بود. من دیگر نمی توانستم سوار اتوبوسی که بلیط آن را در دست داشتم بشوم. اتوبوسی که از نیم ساعت قبل انتظار سوار شدنش را می کشیدم.

من هر طور شده باید با این اتوبوس می رفتم. زیرا در ایستگاه مقصد از طرف شرکت منتظرم بودند تا مرا به محل اقامتم در مرکز آموزش ببرند. برای جلب موافقت بازرس توضیح دادم: من برای گذراندن دوره آموزشی از کشورم ایران به اینجا آمده ام. به قانون و کشور شما آشنا نیستم. امشب در ایستگاه مقصد و از طرف شرکتم کسانی منتظر آمدنم هستند. من هر طورشده باید با این اتوبوس بروم. گویا توضیحات اضافی من نیز برای بازرس سخت گیر اهمیتی نداشت چون در جوابم فقط جمله متاسفم را بر زبان آورد. در این جا بود که من معنی واقعی دیسیپلین یا همان نظم انگلیسی را با چشمانم دیدم و آن را دریافتم. به ناچار و با عصبانیت گفتم. پس من چکار می توانم بکنم؟ و او در کمال آرامش راه حلی پیش پایم گذاشت و گفت: یک تاکسی بگیرید. سریع خودتان را به ایستگاه راه آهن برسانید. قطاری در کمتر از یک ساعت دیگر به گلاسکو می رود. در گلاسکو قطارتان را به مقصد استیرلینگ عوض کنید. با از دست دادن اتوبوس و فکر دیر رسیدن به مقصد، دیگر جای معطلی نبود. بلافاصله تاکسی گرفتم. خودم را به ایستگاه راه آهن میرسانم. در زمان خرید بلیط مورد سئوال واقع می شوم که آیا سیگاری هستم و یا نه؟ و بلیطی در قسمت غیر سیگاری ها دریافت می کنم تا جریمه ۵۰ پوندی نشوم. با عجله سوار قطار به مقصد گلاسکو می شوم. بعد از گذشتن نخستین ایستگاه به یاد نقشه ای که همراهم دارم می افتم. با گشودن آن نام اولین ایستگاه را با نقشه مطابقت می دهم. نام اولین ایستگاه را در نقشه نمی بینم. صبر می کنم به دومین ایستگاه برسم تا درصورت عدم مطابقت با نقشه از ادامه سفرم منصرف شوم. قطار در ایستگاه بعدی توقف می کند. با رجوع به نقشه دوباره متوجه عدم مطابقت نام ایستگاه ها با نقشه می شوم. سراسیمه از جایم بلند می شوم تا بازرس قطار را ببینم و مشکل اشتباه سوار شدنم را به او بگویم. در جستجوی بازرس بودم که قطار حرکت می کند. لحظاتی بعد بازرس قطار را می بینم. با نگرانی بسوی او می روم. بلیطم را نشانش می دهم. میگویم، گویا اشتباه سوار این قطار شده ام. میخواهم به گلاسکو بروم. بازرس نگرانی مرا که می بیند، مرا دعوت به نشستن می کند. به من می گوید نگران نباشم. برایم توضیح می دهد: از لندن دو قطار به مقصدگلاسکو میرود. یکی از ناحیه شرق و دیگری از ناحیه غرب. ناحیه غربی مسیر ساحل دریا را طی می کند و کمی طولانی تر است، شما قطار ناحیه غربی را سوار شده اید. در آن لحظه آرامش زیادی را درون خود احساس کردم. برای راهنمائیش از او تشکرمی کنم. به واگنم برمی گردم. قطار در ابتدای شب مسافر چندانی ندارد.  بر صندلی ام قرار می گیرم. این قطار بخاطر طول مسافت، در زمان بیشتری به گلاسکو می رسید. من برای رسیدن به استیرلینگ مرتب زمان ها را از دست می دادم. اتفاق هائی که پشت سر هم برایم در ایستگاه اتوبوس و قطار افتاد، فرصتی برای فکر کردن به تاخیر و مقصد و راهنمایم نگذاشت. زمانی که به گلاسکو رسیدم هوا تاریک شده بود. برای رسیدن به قطار استیرلینگ زمان کمی برای تعویض قطار داشتم. بمحض رسیدن به ایستگاه ، با عجله و نفس زنان به همراه چمدانم به طرف اولین بازرس قطار که دیدم رفتم. از او سراغ قطار استرلینگ و ساعت حرکتش را پرسیدم. از پاسخ او حتی یک کلمه هم نفهمیدم. انگار در کشوری غیر انگلیسی زبان بودم. لحظاتی بعد با نگاه به دامن های چهارخانه رنگی شان علت را فهمیدم. آن ها اسکاتلندی بودند و لهجه داشتند. وقت زیادی نداشتم. باید زودتر بلیط را تهیه  می کردم وسوار قطار بعدی می شدم. در تاریکی شب دوباره گام های سریع تری برداشتم. بازرس دیگری را دیدم. با نشان دادن بلیط قبلی ام فقط به او گفتم: استیرلینگ . با دستش مسیر مستقیم را اشاره کرد. گویا قطار و فروشنده بلیط در باجه، فقط منتظر سوار شدن من بودند. با خریدن بلیط و سوار شدنم، قطار بلافاصله به حرکت درآمد. از زمان سوارشدن در تاکسی در ایستگاه اتوبوس لندن، تا پیاده شدنم از قطار در استیرلینگ، بکلی زمان را از دست داده بودم. نمیدانستم چه مدت بر من گذشته است تا به استیرلینگ رسیدم. گرسنگی، زمان و راهنمایم را همه فراموش کرده بودم. فقط می دانستم که می خواهم به استیرلینگ برسم، و رسیدم. اکنون زمان زیادی از شب گذشته بود. باید تاکسی می گرفتم و به یک هتل می رفتم. با ورودم به هتل، از پذیرش برای یک شب درخواست اتاق می کنم. پذیرش با تکمیل پرسشنامه و دریافت کارت شناسائی ام اتاقی را به من اختصاص می دهد. چشمانم به ساعت در پذیرش می افتد. و ناگهان بلند به فارسی می گویم، ساعت دو شب شده ؟ هفت ساعت؟ خانم پذیرش سرش را بلند می کند و می گوید اتفاقی افتاده؟ ومن می گویم: چیزی نیست. او سپس زنگی را به صدا در می آورد. لحظه ای بعد خانم سیاهپوست چاق و هیکل داری که پیش بند سفیدی بر روی لباسش دارد در پذیرش حاضر می شود. نخست کلید اتاق را از پذیرش می گیرد و سپس چمدانم را از زمین بر می دارد. از پله های سمت چپ پذیرش بالا می رود. من نیز به دنبال او به راه افتادم. با رسیدن به طبقه بالا، مقابل اتاق شماره ۲۳ توقف کرد. چمدانم را بر زمین گذاشت. دست در جیبش کرد و دسته کلیدی بیرون آورد. یکی از کلید ها را درون جا کلیدی چرخاند. آنگاه در حالی که هنوز دستش به کلید بود، چهره در چهره من انداخت. و ناگاه به من گفت: آیا شما آفریقائی هستید؟ من برای لحظه ای خشگم زد. گوئی مرا برق گرفته بود. یا سطل آب یخی بر رویم خالی کرده باشند. چه می شنیدم. آیا درست شنیده بودم؟ با آن خستگی سفر، برای یک لحظه با تعجب نگاهش کردم. آنگاه با ناراحتی و در حالی که کمی صدایم را بلند کرده بودم به او گفتم: آیا من اینقدر سیاه هستم؟ می خواستم جمله ام را ادامه دهم و به او بگویم، آیا من آنقدرسیاه هستم که تو به من سفید پوست می گوئی آفریقائی؟ ولی از اظهار آن خودداری و خودم را کنترل کردم. خدمتکار متوجه عصبانیت من شد و فورا” درب اتاق را بازکرد. با باز شدن درب اتاق، چمدانم را از زمین برداشت. به داخل اتاق رفت. من نیز بعد از او به درون اتاق رفتم.  مستقیم به سمت مبلی که در گوشه اتاق بود رفتم. بدون آن که حرفی بزنم ساکت بر روی آن نشستم. او بعد از گذاشتن چمدانم درون کمد دیواری، به سمت بخاری رفت. آن روشن کرد. آنگاه به سمت من آمد. دستش را دراز کرد. سکه ای به من داد و گفت: این بخاری گازی است. با سکه روشن می شود. سکه بیشتری نداشتم.   آن را به من داد و از اطاق بیرون رفت. با رفتن خدمتکار، بلافاصله نزدیک آینه می آیم. نخست صورتم را برانداز می کنم. نزدیک به دو سال مداوم در آفتاب گرم جنوب ایران کارکرده بودم. آیا پوست من آنقدر سیاه شده بود که خودم خبر نداشتم، تا یک سیاه پوست از من بپرسد که آیا آفریقائی هستم؟ حرف او مرا به شدت عصبانی کرده بود. شلوارم را تا زانو بالا می زنم. ساق پاهایم را برانداز می کنم. آستین هایم را تا آرنج بالا زدم، پیراهنم را در آوردم. بازوانم را می بینم که همچون پاها و بقیه اعضای بدنم همه سفید هستند. ولی کف دستم و پشت آن و ساعدم تغییر رنگ داده بودند. پوست صورتم نیزکمی تغییر رنگ داشت. با این بازبینی ها نگرانی ام کمتر شد. کمی آرام گرفتم. ولی هنوز از این حرف خدمتکار متعجب و عصبی بودم. پاسی از شب گذشته بود. زمان همچنان برایم فراموش شده بود. به سرعت لباسهایم را عوض می کنم. قبل از خوابیدن به یاد سکه دوم افتادم. آن را هم در ورودی بخای انداختم تا با این خستگی نیازی به بیدار شدن در شب نداشته باشم. به رختخواب می روم و می خوابم. تازه چشمانم گرم خواب شده بودند. دو ساعتی بیش نگذشته بود که از شدت سرمای اتاق بیدار می شوم. بخاری خاموش شده بود. سکه ای هم موجود نبود. تا هنگام صبح شب سردی را به پایان رساندم. در این موقع شب نیز خسیس بودن اسکاتلندی ها را به یاد آوردم و آن را در کشورشان به چشم و آشکارا دیدم و حس کردم. صبح به پذیرش می ایم. از نوع بخاری و سردی اتاق شکایت می کنم. جوابی نداشتد. ساعت دیواری را نگاه می کنم. ۸٫۳۰ دقیقه صبح است. با دادن شماره مرکز آموزشی به پذیرش، درخواست تماس تلفنی می کنم. لحظاتی بعد تماس برقرار می شود. پذیرش گوشی را به من می دهد. فردی در آن سمت صحبت می کند. با نگرانی می پرسد: آیا سالم هستم؟ مشکلی برایم پیش نیامده است؟ می گوید تاخیر دیشب من مرکز آموزش را نگران کرده بوده. من پوزش می خواهم و بطور مختصر جریان را برایش توضیح می دهم. مخاطبم می گوید تا دو ساعت دیگر شخصی راهنما برای بردن من به هتل محل اقامتم می آید تا مرا به مرکز آموزشی برساند. نامش آقای رالف است. سپس از من می خواهد تا با پذیرش صحبت کند. من نیز گوشی را به پذیرش می دهم. اکنون من وقت زیادی تا آمدن راهنمایم دارم. از دیشب تاکنون چیزی نخورده بودم. خیلی گرسنه بودم. به رستوران هتل می روم. صبحانه ام را با اشتهای زیاد میل می کنم. به اتاقم برمی گردم. وسایلم را نیز جمع می کنم و در چمدان می گذارم. با چمدان نزد پذیرش می آیم. می خواهم با هتل تسویه حساب کنم، ولی پذیرش اطلاع می دهد که مرکز آموزشی هزینه هتل شما را تقبل کرده است. به ساعتم نگاه می کنم، کمتر از نیم ساعت دیگر وقت باقی مانده است. در لابی هتل به انتظار آمدن راهنمایم می نشینم. در لابی تنها هستم. زمان زیادی نمی گذرد. آقائی وارد هتل می شود. در لابی ضمن رفتن به سمت پذیرش، نگاهم می کند و همراه با لبخند برایم دست تکان می دهد. آنگاه  به نزدم می آید. از روی مبل بلند می شوم. او خود را آقای رالف می نامد. حالم را می پرسد. من هم خودم را معرفی می کنم. می گویم من کاویان هستم. شما می توانید مرا کاوی صدا کنید. درجواب می گوید بسیارخوب و اضافه می کند که با هتل تسویه حساب کرده است. آنگاه می پرسد آیا اماده برای رفتن به ERS (مرکزتحقیقات مهندسی) محل آموزشی ام هستم. پاسخ مثبت می دهم. چمدانم را برمی دارم. ولی او می گوید لطفا” بنشینید، من میروم ماشین را از پارکینگ بیاورم. شما را پنج دقیقه دیگر بیرون از هتل می بینم. و از درب هتل خارج می شود.

بخش دوم:

بیرون از هتل، یک ماشین بزرگ سیاه رنگ در روبروی هتل قرار دارد. دو نفر آدم ربا درون ماشین هستند. یکی از آن ها به ساعت خود نگاه می کند. آنگاه سریع از ماشین پیاده می شود. در پیاده رو به سمت باجه تلفن می رود. در تماسی که با مخاطب خود می گیرد، به او گفته می شود مرد جوان ورزشکاری که قهرمان مسابقات رالی اتومبیل رانی و به نام آلبرتو آسکاری و ایتالیائی می باشد تا دقایقی دیگر از هتل مورد نظر خارج می شود. این ورزشکار دارای موهای مشکی ، عینک و یک چمدان سامسونیت بزرگ سیاه رنگ می باشد.  شما باید این شخص را به محض بیرون آمدن از هتل ربوده و سپس منتظر دستورات بعدی باشید. با پایان یافتن تماس آدم ربا و بیرون آمدن از باجه تلفن، آدم ربایان درون ماشین منتظر می مانند. دقایقی نمی گذرد که آدم ربایان متوجه خروج آقای کاویان به همراه چمدانش از هتل می شوند. آدم ربایان با توجه به مشخصاتی که داشتند و این تصور که او همان ورزشکار معروف ایتالیائی است، بلافاصله ماشین را روشن کرده و تصمیم دارند با دور زدن و توقف در جلوی هتل، شخصی که از هتل بیرون آمده است را سوارماشینی خود نموده و بربایند. در این هنگام آقای رالف از راه می رسد و ماشین خود را جلوی درب هتل پارک می کند. آدم ربایان که در برابر کار انجام شده ای قرار گرفته اند، ناگزیر ماشین خود را پشت ماشین آقای رالف متوقف و درون ماشین منتظر تعقیب آن ها می شوند. آقای رالف از ماشین پیاده و به سمت آقای کاویان که بیرون هتل ایستاده است می رود. چمدان را از دست او می گیرد و آن را درون صندوق عقب ماشین قرار می دهد. آنگاه از آقای کاویان می خواهد تا سوار ماشین شود. خودش نیز پشت فرمان می نشید و ماشین حرکت می کند. در مدت زمان کوتاهی که راهنمایم آقای رالف درون شهر رانندگی می کرد صحبتی بین ما رد و بدل نشد. دقایقی بعد شهر را پشت سر می گذراریم. سپس تابلوی مرکز تحقیقات مهندسی که در فاصله ۴۰ کیلومتری از استیرلینگ است را می بینم. هر دو نفرمان چهره های شاد و خندانی داریم. هر از گاهی به هم نگاه می کنیم. نخست او به صحبت آمد. از علت تاخیر من جویا شد. من نیز گرم صحبت با او شدم. جاده خیلی خلوت بود. نگاهم به آینه بغل می افتد. فقط یک ماشین در فاصله ای دور از ما قرار داشت. دقایقی بعد ماشین ما در ابتدای سراشیبی تند جاده قرار می گیرد. به سمت پائین جاده می رویم. ماشین بزرگ سیاه رنگی با سرعت از ما سبقت می گیرد. ناگهان با توقف شدیدی کمی جلوتر از ما می ایستد. من و راهنمایم نخست این حرکت را شوخی پنداشتیم. ولی گویا موضوع جدی بود. هم چون فیلم های جنائی، درب های دو طرف ماشین سیاه رنگ باز می شود. دو مرد در حالی که هفت تیرهایشان را به سمت ما نشانه گرفته بودند به سمت ما می آمدند. در یک لحظه راهنمایم احساس خطر کرد. دنده عقب گرفت و سپس به سرعت از میان آن ها عبورکرد. آنگاه صدای شلیک گلوله ها را در پشت سرم می شنیدم. این در حالی بود که من سرم را روی پاهایم خم کرده بودم. برای لحظاتی تعقیب و تیراندازی هم چنان ادامه داشت. ناگاه در پیچ آخر سراشیبی، ماشین از جاده منحرف و به بیرون از جاده پرتاب می شود. ماشین در برخورد به زمین نیز به شدت آسیب می بیند. درب ماشین و کمربند ایمنی سمت من در اثر این صدمه باز و من به بیرون از ماشین پرتاب می شوم. آقای رالف نیز به دلیل صدمات شدید وارده به ناحیه سینه در برخورد با فرمان ماشین کشته می شود. من نیز به طور معجزه آسائی زنده مانده ولی از ناحیه سر زخمی و به اغماء می روم. لحظاتی پس از انحراف از جاده، ماشین آدم ربایان در محل حادثه متوقف می شود. آدم ربایان پس از دیدن ماشین و راننده به سراغ من می آیند. با اطمینان از زنده ماندنم من را به داخل ماشین خود منتقل می کنند. آنگاه ماشین آدم ربایان به سرعت از محل حادثه دور می شود. تابلوهای کنار جاده بعد از استیرلینگ، پایان شهر گلاسکو و ادامه مسیر به سمت جنوب را نشان می دهد. بعد از حدود بیش از شش ساعت رانندگی، ماشین آدم ربایان به شهر اسکس (Essex) و به سپس سمت جاده ای فرعی می پیچد که در انتها به ویلائی بزرگ می رسد. یک نگهبان سفید پوست و درشت هیکل قلاده سگ سیاه بزرگی را در دست دارد. با صدای بوق ماشین، فورا” درب ویلا برایشان باز می شود. سپس ماشین به سرعت در جلوی درب ورودی ویلا متوقف می گردد. دقایقی بعد دو مرد و یک زن سفید پوش همراه برانکارد به شتاب از ویلا بیرون می آیند. بدن مصدوم آقای کاویان توسط افراد ویلا برروی برانکارد قرار داده می شود. برانکارد به همراه مصدوم به درون ویلا برده می شود. آقای کاویان سپس به اتاق جراحی که در طبقه زیر زمین ویلا قراردارد منتقل می گردد. او فورا”مورد معاینه پزشکی قرار می گیرد. با توجه به مدت زمان زیاد رانندگی، خون زیادی از مصدوم رفته است. حالش رضایت بخش نیست. تلاش زیادی برای بهبودی آقای کاویان که ضربان قلبش هم چنان نامنظم است انجام می شود. بالاخره خطر مرگ از بین می رود. ولی آقای کاویان هم چنان در بیهوشی کامل بسر می برد. آدم ربایان نیز بعد از تحویل آقای کاویان به ویلا،با رئیس خود تماس کرفته و پایان ماموریت خود را در ربودن ورزشکار ایتالیائی به اطلاع می رسانند.

با گزارش نمودن سرنگونی ماشینی سواری توسط مسافران گذری، پلیس از حادثه آگاه می شود. با حضور پلیس در صحنه حادثه، شخص گزارش دهنده نیز نزد ماشین خود حضور دارد. در بازرسی پلیس از ماشین حادثه دیده، ضمن دیدن جسد راننده در پشت فرمان، یک چمدان نیز در صندوق عقب ماشین مشاهده می شود. این چمدان به ماشین پلیس منتقل می گردد. در تحقیقات بعدی پلیس، ماشین و راننده آن نیز شناسائی می شوند. در این رابطه، در بعد از ظهر همان روز، نماینده ای از مرکز تحقیقات مهندسی برای دادن اطلاعات به اداره پلیس فرا خوانده می شود. با نشان دادن چمدان در اداره پلیس به نماینده مرکز، پلیس از وجود سرنشین دومی در ماشین آگاه می شود. از این فرد دوم در محل حادثه، به جز چمدان درون صندوق عقب ماشین هیچ نشان دیگری دیده نمی شود. با آشکارشدن این موضوع، سئوال بزرگی برای پلیس بوجود می آید. و برنامه برای جستجوی یافتن احتمالی جسد دوم در دستورکار پلیس قرار می گیرد.

در غروب همین روز، در فاصله دو کیلومتری از ویلای آدم ربایان، یک ویلای کوچک قرار دارد. مالک این ویلا خانم سیاه پوستی به نام گلوریا می باشد که هیکل چاقی دارد. خانم گلوریا به درخواست یک زن و شوهر نسبتا” مسن به نام های، کلارا و آدریان یک برنامه احضار روح را برای امشب در ویلای خود ترتیب داده است. این زن و شوهر مسن سال گذشته فرزند دخترشان بنام لیلیان را در اثر سقوط از بالکن آپارتمانی ۶ طبقه از دست داده اند، دو دختر جوان به نام های لوسی و استلا که از آشنایان آنان هستند نیز در برنامه احضار روح دعوت دارند. پیش از غروب آن روز، خانم گلوریا از درون ویلای خود با خانم کلارا  و آقای آدریان طی یک تماس تلفنی ساعت ۱۱ شب را برای آمدن آنان تعیین و یاد آوری می کند. سپس خانم گلوریا برای پیاده روی از منزل خود بیرون میرود. در بیرون منزل به ساعت خود نگاه می کند. با توجه به فرصتی که دارد این بار تصمیم می گیرد در جهت مخالف روزهای قبل پیاده روی کند. این نخستین بار است که او می خواهد این مسیر را پیاده روی کند. خانم گلوریا با توجه به هوای صاف و خوب غروب و احساس شادی از این پیاده روی، بعد از گذشت نیم ساعت ابتدا به دیوار محصور از شبکه تورهای سیمی که دارای درخت های بلندی در پشت آن است می رسد. آنگاه درب بزرگی نمایان می شود. این درب با زنجیر بسته است. خانم گلوریا چشمش به تابلوی روی دیوار کنار درب که اطرافش پوشیده از سبزه است می افتد و نام آقای برایان گریفیتس  که با حروفی سیاه و درشت، درون کادر سفید رنگ مستطیل شکلی نوشته شده است را مشاهده می کند. خانم گلوریا آنگاه با کنجکاوی از پشت شبکه سیمی درب نگاهی به داخل محوطه می اندازد. در فاصله ۵۰ متری از درب اصلی، ویلائی بزرگ و قدیمی قرار دارد که ظاهرا” غیر مسکونی به نظر می رسد. ناگاه صدای پارس سگی شنیده می شود. لحظه ای بعد، خانم گلوریا سگ بزرگ و سیاه رنگی که از نژاد بولداگ است را پشت درب مشاهده می کند. سگ مدام پارس می کند. سبب وحشت خانم گلوریا می شود و او از ترس پا به فرار می گذارد. لحظاتی بعد نگهبان ویلا فرا می رسد و چون کسی را پشت درب مشاهده نمی کند. قلاده سگ را می گیرد. سگ را آرام می کند و از آن جا دور می شود.

بدن مجروح آقای کاویان برروی برانکارد قرار دارد. یک پزشک مرد و یک پزشک زن در دو طرف تخت جراحی هستند. یک دستیار مرد نیز سمت زن قرار دارد. بعد از تمیز کردن خون های پیشانی و صورت آقای کاویان، کمک های اولیه پزشکی برای عادی سازی ضربان قلب و سلامت مصدوم انجام می شود. بیهوشی همچنان ادامه دارد. مصدوم بیش ا ز۱۰ ساعت می شود که به هوش نیامده است.

ساعت ۱۱ شب است. در حالی که باران به آرامی شروع به باریدن می کند، ابتدا خانم کلارا و آقای آدریان و سپس دوستان آن ها لوسی و استلا نیز با فاصله کمی از یکدیگر با ماشین های خود به منزل خانم گلوریا می رسند. پس از ورود به منزل و استراحت کمی، پذیرائی شام بر روی میز مستطیل شکلی ۶ نفره صورت می گیرد. ساعتی بعد و در سکوت شب، صدای پاندول ساعت ۱۲ شب را اعلام می کند. با درخواست خانم گلوریا مهمانان از پشت میز شام بلند می شوند. خانم گلوریا آن ها را برای نشستن پشت میزگردی که مخصوص احضار ارواح است راهنمایی می کند. در پشت میز، خانم و آقای آدریان با گرفتن دست های خود و دو دخترجوان نیز با نگاه به چهره های یکدیگر رضایت خود را از برگزاری جلسه  احضار ارواح نشان می دهند.

در همین ساعت در ویلای مجاور ناگهان همه چیز تغییر می کند. قلب آقای کاویان دچار مشکل می شود. پزشکان بالای سر او می آیند. طپش قلب به او می دهند و این تلاش ها مکرر ادامه می یابد.

در منزل خانم گلوریا قرار است روح تنها دخترشان لیلیان احضارشود تا علت خودکشی او را از زبان خودش بشنوند. دخترشان ۲۴ ساله و بدون همسر بوده است. روح لیلیان با دوبار تلاش احضار کننده روح امکان پذیر نمی شود. خانم گلوریا از این عدم احضار سخت متعجب است. می گوید: روح جوان دیگری در این حوالی ، حضور روح دختر شما که در فاصله ای بسیار دورتر است را تحت الشعاع قرارداده و مانع برقراری این ارتباط می شود. تا این روح از این مکان دور نشود احضار روح دختر شما دشواراست. آنگاه خانم گلوریا یکبار دیگر سعی در احضار روح می کند و از همه می خواهد چشمانشان را بسته و دستانشان را محکم به دست هم دهند و در سکوت کامل فقط به لیلیان فکرکنند.

در این هنگام در اتاق جراحی تلاش های پزشکان برای احیاء قلب مصدوم بی نتیجه می ماند و دستگاه کاردیوگرافی قلب، ایستادن ضربان قلب مصدوم را اعلام می کند. روح از بدن جدا می شود و پزشکان دست از تلاش بر می دارند.

هم زمان با خروج روح از بدن آقای کاویان، خانم گلوریا که در نور کم اتاق چشمانش هم چنان بسته است، ناگهان در بدنش تشنج سختی روی می دهد. صدای مهیبی از رعد و برق در فضای اتاق می پیچد. دست ها فشرده تر می شوند. خانم گلوریا احساس می کند به جای احضار روح دختر متوفی، ارتباط با روح شخص دیگری در همان حوالی را دریافت کرده است. روح احضار شده متعلق به یک مرد جوان است. احضارگر از مشخصات روح و محل او می پرسد. روح می گوید. در یک حادثه آدم ربائی ماشین همکارش دچارحادثه شده و مرده است. خودش نیز بعد از انتقال به ویلائی لحظاتی پیش فوت نموده است. سپس خانم گلوریا اطلاعات بیشتری از روح درخواست می کند. روح که از بالا کاملا” بر ویلا مسلط است می گوید : هم اکنون بر محیط اطراف تسلط  کامل دارد و همه چیز را میبیند و می شنود. آنگاه روح از حضور سه پزشک که درون یک اتاق جراحی هستند می گوید. روح هم چنین از نگهبان و سگ سیاه بزرگی که دارای قلاده و درون ویلا هستند می گوید. در آخر، روح هم چنین از مشاهده تابلوئی به نام آقای برایان گریفیتس نام می برد. خانم گلوریا با شنیدن نام برایان گریفیتس به یاد تابلو ویلای مجاور منزل مسکونی خودش می افتد که در غروب آن روز به آن سمت پیاده روی داشته است. برای لحظه ای آن صحنه ها برایش تداعی می شود. خانم گلوریا به روح می گوید او فقط شاهد یک ویلا بوده است و بیمارستانی ندیده است. روح پاسخ می دهد که یک اتاق جراحی در طبقه زیرین ویلا قرار دارد. ضمنا” روح می گوید در آن مکان بدن چهارسیاه پوست را نیز مشاهده می کند که دست و پاهایشان به تخت بسته شده و در شرایط بیهوشی به سر می برند. ناگهان ارتباط با روح قطع می شود و خانم گلوریا بار دیگر دچار تشنجی شدیدتر از دفعه اول می شود. از پشت با صندلی بر روی فرش می افتد و برای لحظاتی بیهوش می گردد.

در اتاق جراحی درون ویلا هنوز لحظاتی چند از خروج روح نگذشته است که ناگاه صداهای نامفهومی همراه با تکان های سر و بدن آقای کاویان مشاهده می شود. پزشکان به سمت مصدوم می دوند و دوباره علائم حیات را در او و در دستگاه ضربان قلب مشاهده می کنند و سراسیمه شروع به احیای زندگی او می کنند. با برگشتن روح به بدن و آثار زندگی در مصدوم، بهبودی او شروع و بعد از ۲۴ ساعت هرگونه خطر مرگی بکلی رفع می شود.

با بهوش آمدن احضارگر روح، او قول دیدار دیگری را به خانم و آقای کلارا و آندریان برای احضار روح دخترشان می دهد. آنگاه در حالی که باران شدت بیشتری یافته است. مهمانان در زیر چتر منزل را برای سوارشدن در ماشین های خود ترک می کنند. خانم گلوریا با آگاهی از جریان یک آدم ربائی در نزدیکی محل سکونت خود در اندیشه تماس با پلیس فکر می کند.

بعد از اطلاع روسای آدم ربایان از عملیات به ظاهر موفقیت آمیز آدم ربائی قهرمان مسابقات اتومبیل رانی، روسای آدم ربایان در روز بعد، با برنامه ای از پیش تعیین شده، طرح دوم خود را برای ربودن هم زمان چهار مرد سیاه پوست یک گروه موسیقی به نام Animals  در محله کنزینگتون لندن به اجرا می گذارند. در شبی که آدم ربایان قصد ربودن این گروه را دارند، دو نوازنده گیتار و یک نوازنده ارگ در حال اجرای آهنگ، و خواننده گروه نیز در حال اجرای ترانه “خانه آفتاب طالع” (The house of the rising sun) می باشد. در آخر شب و با پایان گرفتن
برنامه گروه، و در زمانی که کسی جز خودشان در کافه رستوران حضور ندارد، ناگهان سه مرد مسلح که از ساعتی پیش در نزدیکی محل و در انتظار تعطیلی کافه رستوران بودند، با استفاده از تاریکی شب، با اسلحه وارد کافه رستوران می شوند. آدم ربایان پس از ورود به کافه رستوران، نخست به آن ها دستور خوابیدن برروی زمین می دهند، سپس یک نفر آز آدم ربایان دست های گروه را با تسمه هائی که به همره دارد از پشت می بندد. آنگاه آدم ربایان، افراد گروه را که نمی توانند مقاومتی داشته باشند را با دستمال های آغشته به محلول بیهوش کننده، یک به یک بیهوش و دهان آن ها را نیز با همان پارچه ها می بندند. آدم ربایان سپس پاهای آن ها را نیز بسته و با دو ماشین خود، هر دو نفر از آنان را سوار یک ماشین کرده و محل را ترک می کنند.

در زمانی که آقای کاویان بهوش می آید، کسی در اتاق جراحی حضور ندارد، او نخست تلاش می کند که از روی تخت بلند شود ولی با مشاهده دست ها و پاهایش که محکم به تخت بسته است، هرگونه تلاشی را بی نتیجه دانسته و دست از تقلا بر می دارد. آقای کاویان آنگاه نگاهی به بدن خود می اندازد که نیمه برهنه است و تمام موهای بدنش را تراشیده اند. او سپس با بالا آوردن سرش متوجه سمت راست خود می شود و می بیند که در آن اتاق بغیر از او، چهار سیاه پوست دیگر نیز وجود دارند که بدن های آن ها  نیزکاملا” در شرایط او، و همگی بیهوش بر روی تخت قرار دارند. آقای کاویان دقت که می کند می بیند حتی سر سیاه پوستان نیز با تیغ تراشیده شده است. پس سر او نیز باید تیغ انداخته شده باشد. در این هنگام است که ترس بر او مستولی می شود و چشمانش را می بندد. دقایقی بیش نمی گذرد که با نواختن ضرباتی به دو طرف صورتش چشمان خود را باز می کند.  دستیار دکترها با ورود به اتاق جراحی، پس از معاینه مختصری از چشمان آقای کاویان، دستگاها و سرم متصل به او را بررسی می کند و سپس نام دو دکتر دیگر را صدا می زند. دکترها در مسیر وارد شدن به اتاق عمل، از دو اتاق دیگر که درون یکی از آن ها قفسه های دارای موش و خرگوش، و درون دیگری میمون است می گذرند. دکترها به اتاق عمل می آیند و سیاه پوستان بیهوش را معاینه و یکی از آن ها به دستیار خود می گوید که دوباره به همه آن ها آمپول بیهوشی  تزریق کند. آنگاه دکترها به نزد آقای کاویان می آیند و دکتری که زن است او را بیهوش می کند. در مرحله اول جراحی، عمل شامل برداشتن قسمتی از پوست ناحیه شکم در اندازه یک اینچ مربع و بطور همزمان بر روی آقای کاویان و یک سیاه پوست انجام می شود. سپس جراحی پوست های جایگزینی با یکدیگر صورت می گیرد. در ساعت های بعد مشابه این عمل نیز بر روی سه سیاه پوست دیگر انجام می شود. در مرحله دوم جراحی، تزریق داروی اصلی که حاوی ژن برای تغییر رنگ از سیاه پوستی به سفید پوستی است در ناحیه ساختار مولکولی (DNA) سلول های پوست تعویضی افراد سیاه انجام می شود، دکترها بعد از گذشت بیش از ۲۴ ساعت از پایان عمل جراحی و تزریق ژن، مشاهده می کنند که تغییر رنگ پوست در هرناحیه ای که ایجاد شده، به صورت کامل انجام نگرفته و فقط شامل ناحیه محدودی بوده است. هم چنین این تغییر به هیچ وجه در چهره و سر هیچ یک از سیاه پوستان صورت نگرفته و در نتیجه عمل ها با موفقیت همراه نبوده است. تائید آقای کاویان برای داشتن ژن مورد نظر نیز مورد تردید واقع می شود.

با به هوش آمدن یکی ازسیاه پوستان و دیدن تغییر رنگ ناقص خود و دوستانش، او آثار فوت سه نفر از دوستان سیاه پوست خود را از دستگاه نوار قلب مشاهده می کند و از شدت ناراحتی فریاد بلندی می زند و بیهوش می شود. او دریافته تنها کسی است که بعد از عمل زنده مانده است. با شنیدن صدای فریاد، دکترها سراسیمه به اتاق عمل می آیند و با اطلاع از فوت سه سیاهپوست و ناموفق بودن عمل ها، تصمیم خود را برای تماس با افراد بالاتر به اجرا می گذارند. تصمیم فوری آدم ربایان براین می شود که تنها سیاه پوست زنده مانده که مارتین نام دارد، برای ادامه و تکمیل پژوهش به صورت مریض و بیهوش، از ویلا خارج و به فرودگاه برده شده و سپس او را به ژوهانسبورک در آفریقای جنوبی منتقل کنند. مصدوم سفید پوست را هم بعد از مداوای اولیه، در نزدیکی هتل محل اقامت ربودنش رها سازند و اجساد نیز در همان محل دفن شوند.

دو روز بعد از ربودن سیاهان، خانم گلوریا تصمیم می گیرد پلیس را در جریان اطلاعات خود از ویلای آدم ربایان قرار دهد. در روز عملیات پلیس، در حیاط  ویلا یک ماشین سیاه رنگ و سه محافظ از آدم ربایان حضور دارند. با حضور پلیس ویلا به محاصره در می آید. در همان ابتدا پلیس با مقاومت نیروهای محافظ ویلا روبرو می شود. در وهله نخست این درگیری ها هر سه محافظان ویلا کشته می شوند. سپس پلیس خواهان تسلیم ساکنان درون ویلا می شود. دو دکتر آدم ربایان با اطلاع از حضور پلیس و محاصره ویلا و کشته شدن محافظان خود، یکی بعد از دیگری با تپانچه خودکشی می کنند. دستیار آن ها نیز با توجه به جرم کمتر و زنده ماندن مارتین، دست و پای او را باز می کند. از ویلا بیرون می آید و خود را تسلیم پلیس می کند. پلیس با توجه به تیراندازی های درون ویلا و عدم مقاومت بیشتر آدم ربایان، به داخل ویلا وارد می شود. نخست با مصدوم و سپس با اجساد سه سیاه پوست مواجه می شود. مصدوم فورا” از ویلا خارج و به امبولانس منتقل و از محل دور می شود. کلیه اجساد نیز یکی بعد از دیگری در آمبولانس دیگری قرار داده می شوند. در پایان نگهبان ویلا نیز توسط پلیس بازداشت و درون ماشن پلیس نشانده می شود. مارتین با توجه به آزاد شدن دست و پایش به آرامی و دور از نگاه پلیس درون اتاق نگهداری میمون ها مخفی می شود و تا رفتن پلیس ها خودش را نشان نمی دهد. آنگاه دو پلیس نیز برای حفاظت درب های اصلی و ورودی ویلا گماشته می شوند. مارتین با اطمینان از دور شدن ماشین های پلیس از مخفیگاه خود بیرون می آید. او درون ویلا به جستجو می پردازد تا سرنخی از آدم ربایان به دست آورد. تنها سر نخ یک عدد کارت می باشد که یکی از دکترها روز قبل با آن تماس برقرار کرده بود.

آن شب مارتین با برداشتن کارت و استفاده از لباس های درون کمد ها و پوشاندن گردن و دست های خود که تغییر رنگ داده اند، از تاریکی شب استفاده می کند. از یکی از پنجره های ویلا بیرون می آید. نخست از پشت سر مامور پلیس درب ویلا را مورد حمله قرار می دهد و اسلحه کمری او را برمی دارد. آنگاه توجه مامور درب اصلی را به سمت درب ویلا جلب  و فرار می کند. مارتین که دوستان و هم نژادی هایش را از دست داده است با انگیزه ای قوی قصد انتقام از روسای باند آدم ربایان را دارد. صبح روز بعد مارتین در حالی که دستکش سیاه رنگی به دست دارد و گردنش را با شالی پوشانده است پیگیر کد شماره تلفن می شود. بعد از پرسش از دو محل مشخص می شود که شماره تلفن مربوط به شهر ژوهانسبوک در آفریقای جنوبی است. مارتین در یک لحظه تصمیم می گیرد به ژوهانسبورک سفر کند و محل آدرس که به احتمال زیاد مکان روسای آدم ربایان می باشد را پیدا کند. مارتین در منزل خود با شرکتهای هواپیمائی به مقصد ژوهانسبورک تماس گرفته و بلیطی برای خود تهیه می کند. روزی که می خواهد از منزل به فرودگاه برود، اسلحه را برمی دارد و در پشت خود پنهان می کند. در آخرین لحظه خروج از منزل منصرف می شود و بعد از پاک کردن آثار انگشت از روی اسلحه، دنبال محلی برای پنهان کردن آن می گردد و نهایتا اسلحه را بعد از قرار دادن در یک کیسه نایلون پلاستیکی، و کشیدن دسته سیفون و بستن شیر ورودی آب، آن را درون سیفون توالت قرار می دهد. در فرودگاه مارتین در حالی که کلاهی بر سر دارد، مانند سایر مسافران مورد بازرسی بدنی قرار می گیرد و سوار هواپیما می شود. ساعت ورود پرواز به ژوهانسبورک آخر شب است. در ژوهانسبورگ مارتین در فرودگاه تاکسی می گیرد و در مسیر رسیدن به هتل توجهش به دو پلیس و اسلحه آنان که در پیاده رو در حال گشت هستند جلب می شود. مارتین به هتل می رود. بعد از گرفتن اتاق و ورود به آن دوش می گیرد. برای خود قهوه درست می کند. کارت را از کیف پول خود در می آورد و نگاهی به آن می اندازد. آنگاه کارت را به آرامی برروی میز می گذارد. نزدیک پنجره می رود. در حالی که فنجان قهوه را در دست دارد، از پشت پنجره اتاقش که در طبقات بالا است، تاریکی بیرون و چراغ های آپارتمان ها و خیابان ها را می بیند. مارتین لحظه ای بعد به سرعت پرده را می کشد. فنجان را بر روی میز میگذارد و کارت را از روی میز برمی دارد. می خواهد با شماره کارت تماس بگیرد. منصرف می شود. آن را درون کیف پولش قرار می دهد و می خوابد. مارتین فردای آن روز پس از صرف ناشتا به بیرون از هتل می رود. مناطق مختلف شهر را مانند یک گردشگر، قدم زنان تماشا می کند. برای خوردن نهار به یک رستوران می رود، کنار پنجره نشسته است. عبور پلیسی به تنهائی که تپانچه به کمرش دارد توجهش را جلب می کند. می خواهد از رستوران بیرون رود و او را تعقیب کند. دو پلیس دیگر که از سمت مخالف می آیند از راه می رسند و با او مشغول صحبت می شوند. مارتین سر جایش می نشیند. در آخرشب نیز مارتین از هتل بیرون می آید. بعد از گشت زیادی، پلیس تنهائی را در منطقه خلوتی می بیند. از پشت سر با میله ای اهنی که در مسیرش دیده و آن را برداشته است بر سرش می زند. تپانچه اش را برمی دارد و به هتل برمی گردد. مارتین با آمدن به هتل نخست اسلحه را برای داشتن فشنگ آزمایش می کند. آنگاه آن را در جای امنی پنهان می کند. سپس دوش می گیرد. مارتین بعد از گرفتن دوش از درون یخچال هتل یک شکلات برمی دارد و گاز می زند. کارت را از کیفش در می آورد. نگاهی به آن می اندازد. دوباره در کیفش می گذارد. صبح روز بعد مارتین اسلحه را برمی دارد و از هتل بیرون می زند. جلوی هتل یک تاکسی می گیرد. در فاصله ای دور از هتل، نزدیک فروشگاهی از تاکسی پیاده می شود. درون یک باجه تلفن می رود. مارتین در حالی که دستمالی از جیب شلوارش درمی آورد، آن را جلوی گوشی تلفن می گذارد. شماره تلفن روی کارت را می گیرد. لحظاتی بعد، مردی با زبان آفریقائی صحبت می کند. مارتین چیزی نمی فهمد. تماس را قطع و گوشی را سرجایش می گذارد. مارتین از باجه تلفن بیرون می آید. دوباره نگاهی به کارت می اندازد. کارت دارای یک آدرس در شهر ژوهانسبورک می باشد. آیا آن دکتر آدم ربا ساکن ژوهانسبورک بوده است، یا آدرس متعلق به همکار و طرف تماس دکتر بوده است. مارتین تصمیم می گیرد محل آدرس که به احتمال زیاد مکان روسای آدم ربایان است را پیدا کند. با گرفتن یک تاکسی به این محل که در محیط خلوت و زیبائی است می رود. چند برج بلند نزدیک به هم وجود دارد. آن را پیدا می کند. برج دارای نگهبان است. از مارتین می پرسد با چه کسی کار دارد و مارتین کارتش را درمی آورد و نشان میدهد. نگهبان می گوید کمی صبر کند تا با آقای ریچارد هاپمن تماس و اجازه ورودش را بگیرد. در یک لحظه که نگهبان در حال صحبت و پشتش به مارتین است، او تپانچه اش را از پشت کمرش درمی آورد و ضربه ای به سرش می زند. سپس او را به درون قسمت اتاق عقب نگهبانی می کشد. در آن جا دهانش را با دستمال و دست و پایش را با ملحفه روی تخت اتاق می بندد و اسلحه اش را برمی دارد. مارتین با احتیاط  از نگهبانی بیرون می آید و با آسانسور به طبقه ۱۹ می رود. نزدیک درب آسانسور می ایستد تا کسی را ببیند. خانمی که به سمت آسانسور می آید را می بیند. اتاق آقای هاپمن را از او می پرسد. آن خانم ضمن اشاره دست به سمت انتهای راهرو می گوید شماره یک. مارتین با توجه به خلوتی آن طبقه،  اسلحه اش را از  پشت کمرش درمی اورد و آن خانم را با اشاره اسلحه به سمت اتاق شماره یک می برد. او را در مقابل درب قرار می دهد و می گوید زنگ کنار درب را بزند. خانم بلوند سفید پوستی در سمت دیگر درب با دوربین چشمی پشت درب را نگاه می کند. درب را باز می کند. مارتین آن خانم را به داخل هل می دهد. در حالی که دستش را با اسلحه به سمت بینی خود می برد به آن ها می فهماند که ساکت باشند و او را نزد هاپمن ببرند. مارتین در حالی که خانم ها را به سمت جلو می راند وارد اتاق بزرگی که آقای هاپمن پشت میز کارش نشسته است می شود. آقای هاپمن مردی سفید پوست و درشت اندام است. با دیدن مارتین و اسلحه او، بدون آن که مارتین متوجه شود زنگ خطر زیر میزش را فشار می دهد. از پشت میزش بلند می شود. دستهایش را بالا می برد. مارتین ضمن آن که با اشاره خانم ها را به سمت هاپمن هدایت می کند، خوش هم به سمت او می رود. در دو قدمی و روبرویش قرار می گیرد. در همین هنگام دو محافظ شخصی هاپمن با اسلحه وارد اتاق می شوند. از مارتین می خواهند که اسلحه اش را بیاندازد. مارتین برای یک لحظه اجساد دوستان سیاه پوستش را به خاطر می آورد. یک قدم به آقای هاپمن نزدیک ترمی شود. کلاه را از سرش برمی دارد و برزمین می اندازد. سپس شال را از گردنش درمی اورد و آن را به طرف هاپمن پرتاب می کند. در حالی که محافظ های هاپمن و خانم ها او را با تعجب نگاه می کنند، پیراهنش را هم درمی آورد. مارتین برای لحظه ای لکه های سفید بدن و گردنش را به نمایش همه آن ها که در اتاق حضور دارند می گذارد. ناگاه تپانچه دیگرش را هم از پشتش بیرون می آورد. خیلی سریع هر دو اسلحه را به سمت سر آقای هاپمن، نشانه می رود و می گوید: این جنایت شوم به دستور تو انجام شده است. تو قصد داشته ای برای منافع مالی خودت نژاد سیاه پوستان را با سفید کردنشان براندازی. سزای تو فقط مرگ است. مارتین با گفتن این جملات و بدون ترس از کشته شدن، با هر دو تپانچه تا آخرین تیرهای  خود به سر و بدن آقای هاپمن شلیک می کند و او را به هلاکت می رساند. دو محافظ نیز با نزدیک ترشدن به او با شلیک بسیار، روحش را آزاد و به دوستانش ملحق می سازند. پرونده این پروژه کثیف و تلخ نیز با دسترسی پلیس به اسناد آن و دستگیری دیگر همکاران آقای هاپمن بسته می شود.

آقای کاویان پس از معالجه و بهبودی در بیمارستان شهر اسکس با همراهی نماینده مرکز تحقیقات مهندسی مرخص، و با پرواز به شهر استرلینگ و مستقیما” به دفتر رئیس مرکز آورده می شود. آقای کاویان در دفتر مرکز نگاهش به تصویر راهنمایش آقای رالف که درون قاب عکسی قراردارد می افتد. می پرسد می تواند آن قاب عکس را نزد خود داشته باشد؟ وآن را به او می دهند. رئیس مرکز سپس به اطلاع آقای کاویان می رساند. برای اطلاع رسانی مردم از حوادث رخ داده، مرکز در نظر دارد فردا مراسمی با حضور رسانه ها و پلیس، جهت بزرگداشت آقای رالف و شما و دیگر کسانی که به خاتمه فعالیت آدم ربایان منجر شده است برگزار کند. اکنون از شما نیز درخواست می شود تا در این مراسم شرکت کنید. فردای آن روز مراسمی از طرف مرکز تحقیقات مهندسی (ERS) در استیرلینگ برگزار می شود. در این مراسم نخست رئیس مرکز با تشکر از حضور پلیس و شرکت کنندگان در این مراسم با توضیحاتی مختصر می گوید: ابتدا قرار بود برای بزرگداشت آقای رالف و تقدیر از آقای کاویان، خانم گلوریا و یاد افراد موثر دیگری که جانشان را در این حادثه خطرناک از دست داده اند، در اداره پلیس شهر از آنان تقدیر و تشکر بعمل آید. ولی به درخواست مرکز تحقیقات مهندسی و موافقت رئیس پلیس، اجرای این مراسم به عهده این مرکز گذاشته شد. اکنون برای آگاهی بیشتر حاضرین از آدم ربائی ها و حوادث پیش آمده، میکروفون در اختیار رئیس پلیس قرار می گیرد. به گفته رئیس پلیس، با توجه به اسناد به دست آمده، یک باند مافیائی منفعت طلب در آفریقای جنوبی و متاسفانه با همکاری یک موسسه آزمایشگاهی درشهراسکس انگلستان، نخست در صدد بودند با آدم ربائی یک ورزش کار معروف مسابقات رالی ایتالیا که به انگستان سفرکرده و دارای DNA ویژه ای است را ربوده، و سپس تحت پروژه ای با استفاده از DNA این ورزشکار، اقدام به تغییر رنگ سیاه پوستان کرده و از این طریق منافع سرشار جهانی به دست آورند. در جریان حوادث پیش آمده، آدم ربایان با اشتباهی که مرتکب می شوند، موفق به ربودن این ورزشکار نشده و به جای او آقای کاویان از کشور ایران، که برای یک دوره آموزشی به انگستان سفرکرده است را می ربایند. آقای کاویان هم بطور تصادفی یک شب در همان هتل محل اقامت ورزشکار ایتالیائی اقامت دارد. شباهت تقریبی و همزمانی ساعت خروج آن ها از هتل نیز، آدم ربایان را به اشتباه می اندازد آدم ربایان طی تعقیب و گریزی او را که مجروح و بیهوش شده است را می ربایند و متاسفانه یکی از مهندسان مرکز نیز در اثر تعقیب و گریز آدم ربایان در اثر انحراف ماشینش کشته می شود. رئیس پلیس هم چنین اضافه می کند: تلفات این حادثه علاوه برفردی از مرکز شامل چهار نفر از سیاه پوستان ساکن در لندن نیز می شود. هم چنین بانی و رئیس این باند مخوف نیز در شهر ژوهانسبورک آفریقای جنوبی، با رشادت و از خود گذشتگی تنها سیاه پوستی که از این پروژه خطرناک جان سالم بدر برده بود کشته و خودش نیز به دست دو نفر دیگر از عوامل باند آدم ربایان طی یک درگیری در ژوهانسبورگ کشته می شود. طبق آخرین اطلاعاتی دریافتی بقیه افراد باند نیز با همکاری پلیس بین الملل دستگیر می شوند و به این ماجرای خطرناک وتاسف آور که می توانست اثرات مخرب را در سطح جهانی داشته باشد خاتمه داده می شود.

آنگاه رئیس مرکز تحقیقات مهندسی ضمن تشکر از رئیس پلیس، از خانم رزا فرانکلین دانشمند دانشگاه کمبریج درخواست می کند بر روی سن آمده و اطلاعات مختصری در خصوص DNA ورزشکار ایتالیائی در اختیار حاضرین در مراسم جشن قرار دهد. خانم فرانکلین اظهار می دارد: دو تن از دستیاران دانشمندان دانشگاه کمبریج لندن با دریافت مبلغ بسیار گزافی، اطلاعات ژنتیکی یک ورزشکار ایتالیائی مسابقات رالی به نام آقای آلبرتو آسکارا را در اختیاریک باند بزرگ آدم ربائی در آفریقای جنوبی قرار می دهند. این اطلاعات شامل ژن ویژه ای از DNA  به نام فرم TC  می باشد که دارای سه حلقه مارپیچ فشرده است. توضیح این که فرم هائی که تاکنون کشف شده اند، به ترتیب کشف دارای نام های A و Z و B، و دارای ساختار ملکولی تنها دو حلقه مارپیچ فشرده می باشند. خاصیت ژن کشف شده جدید در قابلیت تغییر رنگ پوست، از سفید به سیاه توسط عمل جراحی پوست امکان پذیر است. به طوری که با جراحی و برداشتن مقدار جزئی از پوست قبلی و جایگزینی آن با پوست جدید در مواضع گوناگون بدن، و سپس با تزریق این ژن و مواد گسترش دهنده آن در زیر پوست جدید، این تغییر رنگ به سرعت امکان پذیر می شود. (در این موقع دو تصویر بدن نیمه برهنه مردی در حالت ایستاده، از روبرو و پشت که جمعا” شامل ۲۳ قسمت شماره گذاری می باشد، به حضار نشان داده می شود). موفقیت آمیز بودن این جراحی در مدت ۷۲ ساعت می باشد و پوست در این مدت کاملا” تغییر رنگ خواهد داد. رئیس مرکز سپس از حضور ایشان نیز ابراز تشکر می کند. آخرین سخنران آقای رئیس مرکز بودند که در بزرگداشت این روز چنین گفتند: امروز می خواهم از فرشته های نجات بخشی صحبت و آن ها را به شما معرفی کنم که مانند زنجیره ای سبب شدند تا اهداف شوم افراد جنایتکار و منفعت طلب نقش بر آب شده و به اهداف پلید شان نرسند. دو نفر از این فرشته های نجات که متاسفانه جان خود را در این حادثه ناگوار از دست دادند، آقای رالف  مهندس شجاع، فعال و کاردان مرکز تحقیقات این مرکز و اهل ولز بودند که طبق اظهار آقای کاویان، در اثر تعقیب و گریز آدم ربایان و برای حفاظت از ایشان احساس مسئولیت نموده و جان خودشان را از دست دادند. هم چنین آقای مارتین سیاهپوستی که در صدد انتقام از این باند جنایتکار بر آمد و با کشتن سر دسته آدم ربایان متاسفانه خودشان نیز کشته می شود. رئیس مرکز سپس ادامه می دهد: آقای کاویان در شرایطی که در تلاش مرگ  و زندگی ناشی از حادثه تصادف بودند، روحشان با کمک خانم گلوریا احضارکننده ارواح و سپس با کمک پلیس سبب شناسائی و دستگیری باند آدم ربایان شده است، آقای کاویان نیز بعد از تلاش پلیس از دست آدم ربایان آزاد می شود و بعد از به دست آوردن سلامتی خود در بیمارستان اکنون نزد ما هستند و ما امیدواریم در سال بعد، حضور آقای کاویان را دوباره در کشورمان برای ادامه آموزش ناتمام شان ببینیم. آنگاه رئیس موسسه ضمن تشکر از آقای کاویان که صدمات روحی و جسمانی زیادی را در سفر به انگستان تحمل کرده است و هم چنین از خانم گلوریا که با اطلاع به موقع خود به پلیس نقش مهمی در کشف این حوادث داشته اند، می خواهد که بر روی صحنه بیایند و لوح های تقدیرخود را از طرف مرکز تحقیقات مهندسی دریافت کنند. درست پیش از پایان مراسم، حضور شخصی در مراسم  همه را غافلگیر می کند، او کسی نیست جز قهرمان مسابقات رالی اتومبیل رانی ایتالیا، آقای آلبرتو آسکارا که با اطلاع از اخبار داغ این حوادث و مصون ماندن جان خود در عوض آقای کاویان، خود را برای آشنائی و دلجوئی از ایشان برروی سن و به مراسم رسانده است. با اطلاع  حاضران از حضور آقای آلبرتو آسکارا در مراسم جشن، همه حضار هیجان زده می شوند و این اقدام او به مراسم پایانی جشن شور و شعف فوق العاده ای می بخشد.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط