آن دختر کک مکی

مقدمه

چهره دختری کک مکی در ایام نوجوانی ام، برخاطر و ذهن ناهشیارم چنان نقش بسته است که خاطره اش در کهن سالی ام هنوز هم قدرت آن را دارد تا هر زمان که به یادش میافتم، همانند روزهای اول خود، آرامشی توام با لبخند را به زندگی ام وارد کند.

یک لبخند برنامه ریزی نشده و بدون حسابگری، لبخندی طبیعی است که زیباترین پل ارتباطی آدم ها ست. ما لایه هایی برای حفاظت ازخودمان می سازیم، لایه هایی که به مرور ایام آن ها را از درون جامعه کسب می کنیم. لایه هایی که دوست داریم ما را آن گونه به بینند که نیستیم. زیر همه این لایه ها من حقیقی و ارزشمند مان نهفته است. اگر آن را کودک درون یا روح بنامیم، من ایمان دارم که در صورت کشف این روح، انسان ها با یکدیگر ارتباط بهتری برقرار می کنند، زیرا این روح ها پاک و رها هستند و با یکدیگرخصومتی ندارند. حکایت ما داستان جادویی پیوند دو روح است. آدمی هنگام نگاه کردن به یک نوزاد و یا عاشق شدن این پیوند را احساس می کند. وقتی کودکی را می بینیم چرا لبخند می زنیم؟ چون انسانی را پیش روی خود می بینیم که هیچ یک ازآن لایه های حفاظتی را روی ” من ” طبیعی خود نکشیده است، و با همه وجود خود و بی هیچ شائبه ای به ما لبخند می زند، و در واقع آن روح کودکانه درون ما است که به لبخند او پاسخ می دهد. لبخندتان همیشگی و جاودان باد.

آن دخترکک مکی، دخترخاطرات من

سال دوم دبیرستان را می گذرانم. حوالی میدان حسن آباد تهران. نو جوان شانزده ساله ای که تا کنون باب آشنائی با یک دختر هم سن و سال خودش را نداشته است. زمان برگشتن  به منزل در ایستگاه نزدیک به دبیرستان سوار اتوبوس می شوم. صندلی ها تکمیل هستند. بیشتر مسافرها هم دانش آموز. در راهروی وسط اتوبوس جا برای ایستادن نیست. یک دستم را به سمت میله فلزی انتهای اتوبوس می برم تا آن را بگیرم. قبل از من نیز چندین دست آن را به خود فشرده است. کمتر فضائی برای گرفتن دست وجود دارد. من هنوز در جایم ثابت نشده بودم که با حرکت ناگهانی اتوبوس تکان شدیدی ایجاد می شود. من هم مانند تمام کسانی که ایستاده اند تکان سختی می خورم. در اثرتکان اتوبوس فضای کمی برای گرفتن دستم بر روی میله فلزی بازمی شود. دستم را دوباره برای جلوگیری از افتادن به سمت میله فلزی دراز می کنم. دستم در آن فضای کم با دستان دختری کک مکی برخورد می کند. برای دست من کمی جا باز می کند تا بتوانم میله فلزی را بگیرم و از افتادنم جلوگیری کنم. اتوبوس سرعت گرفته است. لحظاتی بعد که از تثبیت جای خودم مطمئن شدم، حسی در درونم ایجاد شد که تاکنون آن را نمی شناختم. به دستی که آن حس را به من داده است نگاه می کنم، دستم را درتماس با دستان کک مکی می بینم. دستان ظریف و لطیف دختری که آن میله فلزی را دو دستی چسبیده است. تماس دستانش با دستان من احساس گرمی را در من بوجود آورده بود. کک مکی هیچ تلاشی برای دور کردن دستانش با دست من نداشت. آخر برای دستانش هم جائی برای جابجائی نبود. وقتی به چشمان و صورت کک مکی اش نگاه می کنم، او هم فقط نگاهم می کند. نه چیزی بیشتر و نه چیزی کمتر. اتوبوس با سرعت حرکت می کرد. گویی راننده تلاش داشت تا مسافرانش که بیشتر دانش آموزانی مثل من و کک مکی بودند را هر چه زودتر در ایستگاه های خود پیاده کند،تا دو باره از ایستگاه آخر نیز دانش آموزان دیگری را به ابتدای ایستگاه برساند. مدارس باز شده بودند و اتوبوس ها کم. شاید هم راننده ها از شرکت اتوبوسرانی دستور داشتند با سرعت بیشتر و توقف کمتر در ایستگاه ها جبران کمبود اتوبوس ها را بکنند. راننده با شروع هر  حرکتش در هر ایستگاه گویا می خواست اتوبوس را از زمین بکند. در این دقایق و شرایط، من و شاید هم کک مکی دوست نداشتیم اتوبوس ها با سرعت حرکت کنند و ما را زودتر به مقصد برسانند. احساس می کردم دوست دارم این لحظات شیرین و دوست داشتنی که برای ما فقط تماس دستان و نگاه هایمان به یکدیگر بودند مدت ها طول می کشید و اتوبوس ما را هرچه دیرتر به ایستگاه های مان می رسانید. در این فکرها بودم که اتوبوس به ایستگاه بعدی رسید. نگاهمان یکبار دیگر با هم تلاقی کرد ولی کک مکی پیاده نشد. خوشحال از این موضوع با خود میاندیشم، نکند کک مکی خیلی زود و در ایستگاه های بعدی  از اتوبوس پیاده شود. فکرپیاده شدن کک مکی نگرانی را به دل و چهره ام می اندازد. پیاده شدن کک مکی خیلی طول می کشد. او سه ایستگاه قبل از من در ایستگاه آلستوم که نیروگاه برق است پیاده می شود. من خروج کک مکی از اتوبوس را هنگام پیاده شدن از اتوبوس نگاه می کنم. به همین سادگی. و چشمان من بود که هم چنان او را از پنجره عقب اتوبوس بدرقه می کرد. با پیاده شدن کک مکی من نیز دو ایستگاه مانده به آخرخط از اتوبوس پیاده می شوم. فاصله منزل ما تا ایستگاه حدود ده دقیقه است. قدم زنان این مسافت را طی می کنم. انگار لحظه ای بیش نبود. این اولین بار بود که چنین تجربه ای داشتم.  من از سال گذشته نزد خواهرم زندگی می کردم. آن روز عصر با قدم گذاشتن به درون منزل و سرگرم شدن به درس هایم، همه آن چه که با خود و کک مکی داشتم را به دست فراموشی می سپارم. روز بعد بی توجه از آن چه که دیروز بر من گذشت، طبق معمول بعد از پایان کلاسم برای برگشتن به منزل به ایستگاه اتوبوس می آیم . با رسیدنم به ایستگاه، اتوبوس هم توقف می کند. از درب عقب با فشار دیگران و به  زور سوار اتوبوس می شوم. بطرف میله فلزی می روم تا دستم را به آن بگیرم. ناگاه چشمانم به آن دخترک کک مکی می افتد. همان  دختری که دیروز او را در اتوبوس دیده بودم. همانی که دستان کوچک و ظریفش اکنون نیز مانند دیروز آن میله فلزی را چسبیده بود. دستان من نیز طولی نمی کشند که برای گرفتن میله فلزی می روند و بالای دستان کک مکی قرار می گیرند. دستم کمی دست او را  لمس می کند. با این تماس اندک دست ها، نگاه هایمان نیز بار دیگر با سکوتمان یکدیگر را نشانه می گیرند. دست هایمان هم چنان چسبیده به هم و بدون حرکت ثابت می مانند. نمی خواهند از هم فاصله بگیرند. این بار بیشتر به صورت کک مکی اش خیره می شوم. آخر تاکنون صورت کک مکی ندیده بودم. در آن لحظه که برخورد دستان کوچک و ظریفش با دستانم احساس گرم و خوبی به من داده بود، به درستی نمی دانستم صورتش با کک مک قشنگ تر است یا بدون کک مک. کک مکی متوجه نگاه خیره من به  صورتش می شود. و دوباره نگاه هایمان با یکدیگر گره می خورد. اتوبوس سرعت گرفته بود و مسافران که بیشتر دانش آموز بودند در ایستگاه ها پیاده می شدند و کمتر کسی سوار می شد. راننده ها در همان ایستگاه اول که مسافر خیلی زیادی داشت را بیشترسوار می کردند. ظرفیت صندلی ها و راهرو هم اکثرا” در همان ایستگاه اول تکمیل می شد و کمتر جائی برای سوار شدن مسافر در ایستگاه های بین راه  باقی می ماند. خوشبختانه در برگشت به منزل من در سومین ایستگاه سوار می شدم. ایستگاهی که کک مکی سوار می شد دو ایستگاه قبل از من بود. راننده اتوبوس بعد از توقف در هر ایستگاه، با حرکت دوباره اش بر سرعت خود می افزود. به خود که می آیم می بینم کک مکی دارد در ایستگاه پیاده می شود. این بار نیز بدون آن که کلامی از یک کدام ما شنیده شود، فقط تماس دست ها و نگاه هایمان بود که با هم سخن گفتند. برای لحظه ای به دستانم نگاه می کنم. از خودم می پرسم آیا این دستان من بودند که دستان کوچک و لطیف کک مکی را لمس کرده بودند؟ آیا این او بود که چنین احساس خوبی را به من می داد؟ روز بعد اگر چه آمدن اتوبوس چند دقیقه ای بیشتر از معمول طول می کشد، ولی این اولین بار بود که انتظار زود آمدن آن را می کشیدم. در انتظار اتوبوس بودم تا زودتر بیاید و از درب عقب سوار شوم. به طرف میله فلزی بروم. و تماس دستانم را با دستان کوچک و ظریفش نزدیکتر و طولانی ترکنم. انتظارم چندان طول نمی کشد. اتوبوس از راه می رسد و در ایستگاه توقف می کند. با این افکار از درب عقب اتوبوس سوار می شوم. ناگاه از ندیدن کک مکی نزد میله فلزی تعجب می کنم. باورم نمی شود. یعنی ممکن است او در اتوبوس نباشد از خودم می پرسم، آیا از اتوبوس جا مانده است ؟ یا اصلا” امروز صبح به مدرسه نیامده؟ شاید هم خوابش برده و یا کسالت داشته است ؟ هم چنان که دو دستم را محکم به میله فلزی گرفته ام، چشمانم برای یافتن کک مکی شروع به جستجو در راهرو و  صندلی های اتوبوس می کند. شاید هم کک مکی با توجه به مسافران زیاد اتوبوس از درب جلو سوار شده و نتوانسته است خود را به عقب اتوبوس و میله فلزی برساند. چشمان نگرانم همه جا را جستجو می کرد، صندلی های سمت راست، سمت چپ،از اول راهرو تا وسط و آخر اتوبوس، ولی اثری از کک مکی نبود. این بار فکر مریضی کک مکی مرا آزرده خاطر می کند. تاکنون این طور از ندیدن کک مکی نگران نشده بودم. این دختر کک مکی کی بود که نگاه معصوم و صورت کک مکی و لمس دستان کوچک و ظریفش این طور به دل من آشوب انداخته بود. پسر نوجوانی که بیش از شانزده سال ندارد، اکنون دستانش که تاکنون دست دختری را لمس نکرده و چشمانش درچشمان دختری خیره نشده، خود را محسور چنین دختری می بیند. آن روز عصر در برگشتن از مدرسه، در نبود کک مکی دوست داشتم راننده برخلاف روز های دیگر پایش را هر چه بیشتر بر روی پدال گاز می فشرد و مرا زودتر به منزل می رسانید تا جای خالی و لحظات بدون کک مکی را نمی دیدم و زمان زودتر سپری می شد. سپس نظاره گر فردائی دیگر می شدم تا مثل روزهای قبل دوباره او را به بینم که پهلو به پهلوی هم ایستاده ایم. در حالی کک مکی با دستانش میله فلزی عقب اتوبوس را گرفته است دستان من نیز دستان او را لمس می کنند. آن شب برای نخستین بار به جز زمان خوردن شام از اتاقم بیرون نیامدم.  من در منزل تمام وقتم را فقط به مطالعه درس هایم گذراندم. آن شب من زودتر از هر شب دیگر خوابیدم. فردای آن روز درکلاس درس و پیش از تعطیلی دبیرستان، به فکر کک مکی افتادم ، دلم هوایش را کرده بود و دوست داشتم کلاسم زودتر تمام می شد. امروز می خواهم قبل از هر دانش آموز دیگری در ایستگاه اتوبوس باشم. از آمدن و دیدنش با خبر و خوشحال شوم. علت نیامدن دیروزش را بفهمم. بپرسم آیا خواب مانده بوده است. از اتوبوس جا مانده بود. یا کسالت داشت. کدامیک؟ هرکدام از این پرسش ها برای من مهم شده بودند. من در برابر پاسخ های کک مکی، به او چه باید می گفتم؟ در این فکر و خیال ها بودم که زنگ پایان کلاس را زدند. به سرعت کتاب و دفترهایم را بر می دارم. دوان دوان به طرف ایستگاه میایم. در ایستگاه چشمم را به سمت آمدن اتوبوس می دوزم. اتوبوس در حال نزدیک شدن به ایستگاه است. توقف می کند. با  شادی زیادی تلاش دارم هرچه زودتر سوار اتوبوس شوم. دو دانش آموز می خواهند از اتوبوس پیاده شوند. چند نفر هم پشت سرم هستند. مدام مرا از عقب هل می دهند تا زودتر سوار شوم. بر می گردم نگاهشان می کنم. آن ها هم مرا نگاه می کنند. هنوز سوار اتوبوس نشده ام. از بیرون به درون اتوبوس سرک می کشم تا بلکه او را درحالی که میله فلزی را با دستان کوچک و ظریفش گرفته است را ببینم؟ پایم را که درون اتوبوس می گذارم چشمان جستجو گرم او را می بیند که میله فلزی عقب اتوبوس را دو دستی چسبیده است. به زور خودم را به میله فلزی می رسانم. یک دستم را به سوی آن دراز می کنم. دستم را در زیر دستانش قرار می دهم. چشمانمان با یکدیگر تلاقی می کنند. نگاه پاک و صادق کک مکی و آرامش چشمانش نگاه مشتاق و نگران من را صدا می زند. چطور توانسته ام غیبت دیروز و ندیدن چشمان و صورت کک مکی او را تحمل کنم. می خواهم همه چیزهائی که دیروز در ذهن و فکرم می گذشت را با او در میان بگذارم. به او بگویم که تمام دیروز غروب، آن هنگام که اتوبوس را بدون حضور او دیدم چه برمن گذشت و احساس پریشانم را برایش بازگو کنم. انگار او هم این را می دانست، چون نگاهش به من طولانی ترشده بود. برای لحظاتی چشم از من بر نمی دارد. از خود می پرسم: پس چرا حرف نمی زند؟ جواب می گیرم: خب برای این که خجالت می کشد. آن هم بین این همه آدم، گستاخی می خواهد او اول صحبت کند. شاید هم منتظر است من اول صحبت کنم، نه این درست نیست که او سر صحبت را با من باز کند. به اطرافم نگاه می کنم. همه ساکت هستند. کمتر کسی صحبت می کند. شاید هم من این طور فکر می کردم، زیرا بیشتر مسافران اتوبوس را دانش آموزان جوان پسر تشکیل می دادند. اتوبوس با وجود این جوان های پرشور و نشاط باید سر و صدای بیشتری داشته باشد. پس چرا من آن را احساس نمی کنم؟ وقتی کک مکی بود انگار کس دیگری وجود نداشت. فقط او بود و من. فقط او را می دیدم و بس. ایکاش علاوه بر وجود و نگاهش، صدایش را هم می شنیدم. ولی انگار سکوت او، نگاه او و صورت کک مکی اش همگی، ارزش های زیبا و فراموش نشدنی ای هستند که مرا شیفته او ساخته اند. حالا که او نمی تواند با من صحبت کند، بهتر است من با او صحبت کنم و کک مکی را از احساس خود و آن چه در درونم می گذرد آگاه کنم. به اوبگویم که چقدر از نگاه کردن به صورت کک مکی و بودنش در اتوبوس احساس آرامش دورنی می کنم. به او بگویم که دوست دارم ساعت ها و روزهای زیادی را فقط به او نگاه کنم. کنارش باشم و از پیشش تکان نخورم. نمی دانم چند وقت و چطور دقیقه ها گذشتند که اتوبوس در ایستگاه توقف می کند. او بدون نگاهی اضافی، لمس دستی محکمتر و یا بیش تر، از اتوبوس پیاده می شود. با پیاده شدن کک مکی در ایستگاه، هم چون روزهای قبل نگاهم او را از پنجره عقب اتوبوس بدرقه می کند تا از نظرم  ناپدید می گردد. من با رسیدن به منزل بسیار خوشحال بودم. خواهرم با دیدن روی شاد من خوشحالی ام را به رخم می کشد که چه شده است، امروز بر خلاف دیروز خیلی سرحال هستی. تا به حال ترا اینقدر سرحال ندیده بودم. با خودم می گویم من که حرفی نزدم، او چطور از احساس من به کک مکی پی برده است؟ بدون جواب دادن به خواهرم به سمت اتاقم می روم. کتاب و دفترهایم را روی میز پرت می کنم. برروی تختخوابم دراز می کشم و درحالی که به سقف اتاق خیره می شوم به کک مکی فکر می کنم. صبح روز بعد به محض بیدارشدن، به این فکر می افتم که چرا در این چند روز به فکرم نرسیده بود که کک مکی را صبح ها هم می توانم در هنگام رفتن از منزل به مدرسه اش ببینم؟ دیدار من و کک مکی در این چند روز تنها در برگشتن از مدرسه به منزل بود، نه در هنگام رفتن از منزل به مدرس اش. با این تفکر صبحانه را سریع تر از هر روز می میل می کنم و کتاب هایم را بر می دارم. در حال پوشیدن کفش هایم بودم که خواهرم گفت: هنوز خیلی وقت است. چرا این قدرعجله می کنی؟ صبحانه ات را درست بخور و برو. ولی در آن لحظه من فقط به کک مکی و به بیرون رفتن از منزل فکر می کردم. به هرچه زودتر رسیدن به ایستگاه اتوبوس. نکند به اتوبوس نرسم. نکند او را نبینم. صبح روز های قبل من این چنین نبودم. عجله ای هم نداشتم. چون در فکر دیدن کک مکی نبودم. ولی امروز صبح برایم با روزهای قبل خیلی فرق داشت. درب منزل را باز می کنم. از منزل بیرون می آیم. خواهرم از پشت سرم می آید. از او خداحافظی می کنم ولی جوابی نمی گیرم. لحظه ای بعد از دور شدن نگاهی به پشت سرم می اندازم. خواهرم را انگشت به دهان دم درب منزل می بینم. دوان دوان به سمت ایستگاه می روم. به خیابان اصلی می رسم. می خواهم به سمت دیگر خیابان که ایستگاه اتوبوس است بروم. نمی دانم چرا امروز ماشین ها زیاد شده بودند. هر بار که قصد رفتن به آن طرف خیابان را داشتم ماشیی می آمد و من را متوقف می کرد. نگاه به ایستگاه می کنم. پر از دانش آموز دختر و پسر است. وقتش است که اتوبوس از راه برسد. دیگر جای صبر نبود. باید به آن طرف خیابان می رفتم. حرکت می کنم که بروم. این بار نیز صدای بلند بوق ماشینی متوقفم می کند. به عقب برمی گردم. طاقتم کم شده است. صدای شدید بوق این ماشین اعصابم را به هم ریخته بود. دستپاچه بودم. نگاهی به سمت چپم می اندازم. ماشینی در حال آمدن بود. حرکت می کنم و جلو می روم. به وسط خط کشی خیابان نرسیده بودم که می بینم نه راه پس دارم نه راه پیش. بدنم از حرکت ایستاده بود. نمی توانستم از جایم تکان بخورم. وسط خیابان میخکوب شده بودم. همان موقع هم بوق ماشین ها بود که به صدا در آمده بود. کمی جلوتر راه بندان شده بود. من مبهوت ایستاده بودم و نمی توانستم حرکت کنم. بدنم نزدیک گلگیر و درب جلو به یک ماشین چسبیده بود. خانم مسنی که بغل دست راننده بود سرش را از پنجره ماشین بیرون آورد و گفت: پسر جان خب برو دیگه، چرا ایستاده ای. به پای راستم نگاه می کنم. می بینم چرخ جلوی ماشین سمت شاگرد، روی کفش پای راستم قرار رفته و قدرت حرکت را از من گرفته است. دردی احساس نمی کردم. فقط امکان حرکت نداشتم. راننده هم درون ماشینش نشسته و متوجه نشده بود که چه اتفاقی افتاده است. ماشین ها پشت سر هم بوق میزدند که راه باز شود. اندکی بعد راه باز می شود، این بار راننده با نگاه و دستش به من دانش آموز احترام می گزارد که من اول حرکت کنم. به او می گویم: شما حرکت کن مگر نمی بینی چرخ ماشینت روی پای من است. با رفتن ماشین من هم لنگان لنگان به سمت دیگرخیابان می روم. پسرها و دخترهای ایستگاه همه به پاهای من نگاه می  کنند. جائی برای نشستن من برروی نیمکت ایستگاه خالی می کنند. می نشینم. کفش پای راستم را در می اورم. حس می کنم دردی ندارد و مشکلی پیش نیامده است. شاید هم داشت و من گرم آن فضا شده بودم و آن را احساس نمی کردم. با پیش آمدن این حادثه، دیگرفکر و ذهن من از دیدن کک مکی بکلی بیرون رفت. با آمدن اتوبوس و سوار شدن در آن، پسرها دوره ام کردند. اظهار نظرها بود که تمامی نداشت. نکند پایت طوری شده باشد؟ نکند انگشتان پایت شکسته باشند؟ بهتر است مدرسه نیایی و بروی پیش دکتر. این دلسوزی ها و همدردی ها همچنان ادامه داشت تا اتوبوس به ایستگاه دبیرستان رسید و من پیاده شدم. آن روز سرکلاس درس نیزچند بار کفشم را در آوردم. به پاهایم دست زدم. نگاهشان کردم. فشارشان دادم. از خودم می پرسیدم، آیا انگشتان پایم سالم هستند. نکند استخوان هایش شکسته باشند؟ جواب خواهرم را چه بدهم؟ آن روز عصردر برگشتن از مدرسه از فکر کک مکی بیرون رفتم. از شانس خوب من کک مکی هم در اتوبوسی که من با آن به منزل آمدم نبود. اگر بود و مرا در آن حال می دید ممکن بود نگرانم می شد. آن روز عصر با آمدن به منزل از موضوع پایم با خواهرم چیزی نمی گویم. مدتی نمی گذرد که خواهرم با حساس شدن به پایم که چند بار جورابم را بیرون آوردم و به پایم نگاه کردم متوجه موضوع شد. پایم را گرفت. نگاهش کرد تا ببیند چیزی نشده باشد. من مرتبا” پایم را از دستش می کشیدم و می گفتم چیزی نشده، درد ندارد. و خواهرم گفت: نکند پایت پیچ خورده و زمین افتاده ای. من هم با تکان دادن سرم حرف او را تائید کردم. آن شب خواهرم با شستن پایم و مالیدن پماد و پوشاندن جوراب مرا به حال خودم گذاشت. روز عجیبی را گذراندم. امروزم با روزهای دیگرم به کلی تفاوت داشت. کلاس درسم را هم نمیدانم چطور سپری کردم. در حالی که از اول صبح همه تلاشم برای دیدن بیشتر کک مکی بود، او را هم فراموش کرده بودم.

با تعطیلی روز جمعه و استراحت در منزل، به فکر می افتم که مدرسه و ایستگاهی که کک مکی در آن سوار اتوبوس می شود را پیدا کنم. اگر او را در حالی که بر روی نیمکت ایستگاه نشسته و منتظر اتوبوس است را ببینم می توانم لحظاتی نزدش بنشینم، نگاه بیشتری در چشمان معصومش بیاندازم و کمی هم با او صحبت کنم. برای لحظاتی روی تختم دراز می کشم. درحالی که به سقف اتاق خیره می شوم، تصورات شیرین خودم را از دیدن کک مکی بر روی نیمکت ایستگاه اتوبوس می بینم که کنار هم نشسته ایم. دست در دست هم داریم. نگاه های پر مهر و عاطفه مان مانند همیشه، نیاز به حرف زدن مان را کشته، و با سکوت بیشترمان، و فقط با نگاه هایمان احساسات خود را برای یکدیگر بیان می کنیم تا همه نیازهای درونمان را به ما بگویند. صبح روز اول هفته است. با توجه به تفکرات دیروزم زود از خواب بیدارمی شوم. ناشتایم را میل می کنم. با عجله از منزل بیرون می زنم. خودم را در اتوبوس می بینم. از شلوغی همیشگی در اتوبوس خبری نیست. یک اتوبوس کمکی آمده. جا برای نشستن همه هست. روی یکی از صندلی های کنار پنجره رو به ایستگاه می نشینم تا بتوانم کک مکی را در صورت بودن در ایستگاه و سوارشدنش به اتوبوس ببینم. برای دیدن کک مکی لحظه شماری می کنم تا زودتر به ایستگاهی که او سوار می شود برسم. نمی دانم کدامین ایستگاه است. با رسیدن اتوبوس به هر ایستگاه، چشمانم کک مکی را در صف مسافرانی که منتظر سوار شدن به اتوبوس هستند را جستجو می کند. در سومین ایستگاه، او را با آن قد و اندام کوچکش در صف اتوبوس می بینم. پالتوئی برنگ قهوه ای روشن بر تن دارد. کلاه و شال شکلاتی رنگی نیز بر سر. منتظر است تا اتوبوس توقف کند و درب آن باز و سوار شود. مسافران طبق معمول برای دادن بلیط از درب عقب اتوبوس سوار می شوند. من در ردیف های جلوی اتوبوس نشسته ام. دید خوبی به عقب ندارم. صندلی کنار من خالی است. او می تواند بیاید و بر روی آن بنشیند. در فکر نشستن کک مکی نزد خودم بودم که خانم نسبتا” مسن و چاقی بر روی صندلی کنارم نشست. تمام صندلی را پرکرده بود. من خودم را کمی کنار می کشم. با روی خندانی به من لبخند می زند. قیافه اخموی من به او می فهماند که من از نشستن او ناراحت هستم. ولی او لبخندش را بیشتر می کند. به من می گوید: پسرم حالت خوب  است؟ با نشستن این خانم در پیش خودم کک مکی را برای لحظاتی فراموش می کنم. آیا او ایستاده یا نشسته است ؟ در جلوی اتوبوس است یا عقب اتوبوس؟ بی توجه به صحبت خانم نسبتا” مسن، سرم را مرتب به طرف صندلی های عقب و جلو و سمت چپ می چرخاندم. خوشبختانه در راهرو وسط هیچکس ایستاده نبود. برای دیدن کک مکی به هر طرف سرک می کشیدم. یکبار شنیدم که خانم نسبتا” مسن و چاق کنارم گفت: پسر جان چرا درست سرجایت نمی نشینی؟ اکنون چشمان من فقط کک مکی را جستجو می کرد. ناگاه او را از پشت سر از کلاه شکلاتی رنگش شناختم. با دیدن او در اتوبوس آرام می گیرم و بر صندلی ام می نشینم. کک مکی سمت راننده، در ردیف دوم و کنار پنجره نشسته بود. صندلی بغل دستش هم خالی بود. چرخ های جلوی اتوبوس در این قسمت قرار داشت. به همین خاطر کف اتوبوس در این قسمت قدری بالاتر قرار داشت. تکیه گاه خوبی برای گذاشتن پاهای کوچک کک مکی بود. یک بار از روی صندلی ام بلند می شوم و قصد می کنم نزدش بروم ولی دوباره می نشینم. می خواستم به سمتش بروم. پهلویش بشینم. یا در راهرو اتوبوس روبرویش بایستم. در حالی که دستانم دو دسته صندلی های اطرافش را گرفته است، ابتدا آن قدر نگاهش کنم تا تصویرم را در پنجره اتوبوس ببیند. آنگاه سر برگرداند و مشاهده کند که نزدش  هستم. نگاه هایمان نیز احساس های درونمان را بیرون بریزد. سپس به صورت کک مکی و موها ی بلندش که از زیر کلاه بیرون زده است نگاهی بیاندازم. تا با بودن و دیدنش از نزدیک، احساس آرامش و حس خوب با او بودن را داشته باشم. در این افکاربودم که با صدای صرفه و دیدن هیکل درشت خانم کنارم، از فکرم پشیمان می شوم و سرجایم آرام می گیرم. چشمانش فقط جلو را نگاه می کرد. دیگر به نشستن ها و بلند شدن های من توجهی نداشت. شاید هم اصلا” متوجه بلند شدن من نشده بود. با رسیدن اتوبوس به چند ایستگاه بعدی و سوار کردن مسافران بیشتر، دیگر در راهرو هم فضائی برای ایستادن باقی نمانده بود. از جایم بلند می شوم تا بلکه کک مکی را بار دیگر به بینم. نگاه های خانم چاق بغل دستم به من می گوید سرجایم بنشینم. من هم می نشینم و تکان نمی خورم. با شلوغ شدن اتوبوس دیگر حتی امکان دیدن کلاه کک مکی را هم نداشتم. بعد از گذشت لحظه ای از نشستنم، ناگهان فکری به سرم می زند. بهتر است در ایستگاه مدرسه ام از اتوبوس پیاده نشوم. تا آخر خط بروم و ببینم کک مکی در کدام ایستگاه پیاده می شود؟ مدرسه اش کجاست؟ با این خیال ها محکم بر روی صندلی ام می نشینم. حتی نگاهی به خانم چاقی که کنارم نشسته است می اندازم. او هم متوجه نگاه من می شود. لبخندی می زند و سرش را دو مرتبه به سمت جلو بر می گرداند. از پنجره اتوبوس به بیرون نگاه می کنم. می خواهم بدانم چه وقت به ایستگاه مدرسه ام میرسم که شاگرد راننده ایستگاه حسن آباد را صدا می زند. من باید در این ایستگاه پیاده می شدم ولی پیاده نمی شوم. در این محل دو دبیرستان پسرانه و دخترانه است. با توقف اتوبوس در این ایستگاه، تعداد زیادی دانش آموز دختر و پسر و چند مسافر دیگر از جمله خانم بغل دستم از اتوبوس پیاده می شوند. اتوبوس خلوت می شود. نفس راحتی می کشم. هم از این که صندلی کنارم خالی شده است و هم این که می توانم کک مکی را دو باره ببینم. کک مکی کنار پنجره نشسته است. از پشت سر فقط می توانم کلاهش را بینم. نمی دانم در این مدت آیا او هم مثل من در فکر من بوده است؟ آیا برای دیدن من یک بار هم سرش را به عقب برگردانده است تا ببیند من هم در اتوبوس هستم؟ در ایستگاه بعدی اتوبوس از مسافرخلوت می شود. اکنون فقط من و کک مکی و یک خانم و آقا پشت سر راننده، و با یک فاصله از کک مکی در اتوبوس نشسته اند. با توقف اتوبوس در ایستگاه بعد، شاگرد راننده با صدای بلند می گوید: آخرخط است همه پیاده شوند. راننده سریع از درب جلو اتوبوس پیاده می شود. آن خانم و آقا هم بعد از راننده، و کک مکی هم بعد از آن ها از اتوبوس پیاده می شوند. کک مکی قبل از پیاده شدن به عقب نیز نگاه نمی کند. شاید هم به خاطر آن باشد که از قبل می داند او همیشه آخرین مسافر اتوبوس است. با رسیدن اتوبوس به آخرخط، تصمیم داشتم به دنبال کک مکی  بروم و مدرسه اش را پیدا کنم. ولی ناگاه از ترس از دست دادن وقت کلاس و دیر رسیدن به دبیرستان احساس نگرانی می کنم. از صندلی ام تکان نمی خورم. این اولین بار است که می خواهم دیر به مدرسه بروم. شاگرد راننده که منتظر پیاده شدن من است نزدم می اید و می گوید: آخر ایستگاه است، مگر پیاده نمی شوی؟ و من سریع از اتوبوس پیاده می شوم. این جا میدان توپخانه است. میدان بزرگی که من فقط یک بار باتفاق برادر بزرگترم به این میدان آمده بودم. از ایستگاه آخر تا مدرسه ام تنها دو ایستگاه بود. ترس دیر رسیدن به دبیرستان، من را از فکرکردن به کک مکی غافل کرد. حتی ندانستم از کدام طرف رفت. حالا فقط در فکرب رگشتن به دبیرستان بودم. و این که در برابر پرسش معلمم که اگر می پرسید چرا دیر آمدی چه جوابی داشتم بدهم؟ به ایستگاه اتوبوس می آیم. یک اتوبوس در ایستگاه است. چند نفر هم برای سوار شدن صف تشکیل داده اند ولی درب اتوبوس بسته است. از آقائی می پرسم چرا کسی سوار اتوبوس نمی شود؟ می گوید: اول خط است، تا اتوبوس پرنشود حرکت نمی کند. تصمیم می گیرم دوان دوان این دو ایستگاه را پشت سربگذارم و به مدرسه ام برسم. سر و صورتم در اثر دویدن عرق کرده است، دیگر رمقی برای دویدن ندارم. به ایستگاه بعدی می رسم. همین موقع هم اتوبوس از راه می رسد. سوار می شوم. هر چه به مدرسه نزدیک تر می شوم ترسم هم بیشتر می شود. با رسیدن به ایستگاه سریع از اتوبوس پیاده می شوم. باید به سرعت می دویدم و خودم را به کلاس درس می رساندم. درب دبیرستان بازاست. راهروی ورود به حیاط مدرسه را طی میکنم. به فضای ورود به حیاط و کلاس ها می رسم. باید از سمت راست به طرف کلاسم می رفتم. سرعت گرفتم که به سمت کلاسم بروم. ناگاه کسی اسمم را با صدای بلند صدا می کند می گوید: به آقای مدیر سلام نکردی. در جا می ایستم. بر می گردم. نخست یکی از کلاسی هایم را در چند قدمی ام می بینم. سپس مدیر دبیرستان را. در آن لحظه مدیر در حالی که دستانش را از پشت به هم گرفته بود در حال قدم زدن و دور شدن از درگاه ورودی به حیاط مدرسه بود. ولی با صدای همکلاسی ام که به  دستمال ابریشمی  معروف بود، برای لحظه ای می ایستد و سرش را بر می گرداند. من هم درحالیکه سرم را با خجالت پائین انداخته بودم می گویم: سلام آقای مدیر. مدیر برای لحظه ای من را می بیند و سپس پشتش را می کند و به رفتنش ادامه می دهد. من هم به دو به طرف کلاسم میدوم. دستمال ابریشمی مانند همیشه انتظار خوش خدمتی نزد مدیر را داشت. ولی در آن روز تیرش به سنگ خورد. چون مدیر دبیرستان همکلاسی و دوست قدیمی عمویم بود. عمویم با توجه به دوستی خودش با مدیر، علاوه بر ثبت نام رایگان من در دبیرستان ملی، در حضور خودم سفارش من را هم به مدیر کرده بود. با تعریف جریان آن روز برای همکلاسی هایم، تا چند روز خنده از روی لب های دستمال ابریشمی فراموش شد. تا چند روز هم شکایت کسی را پیش مدیر و معلم ها نکرد.

امروز صبح با کنار زدن پرده پنجره اتاقم، برفی را که از دیشب با بارش خود درختان، گلها و همه فضای حیاط را سفید پوش کرده است را مشاهده می کنم. بعد از میل کردن صبحانه از منزل بیرون می روم. به محض باز کردن درب و بیرون رفتن از منزل سوز و سرمای شدیدی به صورت و بینی ام می خورد. شال گردن را به دور گردنم محکم می کنم. بعد از مکثی در چهار چوب درب منزل، به سوی ایستگاه اتوبوس راه می افتم. برف دیشب اسفالت خیابان ها را سفید پوش کرده بود. اسفالت یخ زده و لغزنده است. با احتیاط قدم هایم را بر می دارم تا زمین نخورم. به خیابان اصلی می رسم. تعداد ماشین ها با توجه به سوز سرما و بارش برف دیشب خیلی کم شده است. نگاهم به ایستگاه اتوبوس که در آن طرف خیابان است می افتد. ایستگاه پر از دانش آموز دختر و پسر است. با توجه به برفی که دیشب آمده، مسافران اتوبوس در این ساعت بیشتر از هر روز دیگر است. تعدادی دانش آموز از جمله خود من می خواهیم به آن سوی خیابان برویم و خودمان را به ایستگاه اتوبوس برسانیم. ناگهان یکی از دخترهای دانش آموز نزدیک من، پایش روی آسفالت یخ زده کنار خیابان سر می خورد. بد جوری از پشت بر روی زمین می افتد. کتاب هایش هم هرکدام به یک طرف می افتند. دختر معصوم با دامن بالای زانو و جوراب چسبانی که در این سرما پوشیده، در اثر زمین خوردن هر دو پایش هم به هوا می رود. ناگهان صدای شلیک خنده دانش آموزانی که آن طرف خیابان و در ایستگاه بودند بلند می شود. آن دختر با کمک یکی از دخترهای دانش آموز دیگر از زمین بلند می شود. من و یکی دو نفر دیگر هم کتاب و دفترهایش را از روی زمین جمع آوری و به او می دهیم. در حالی که ازخجالت سرخ شده است به سمت ایستگاه اتوبوس می آید و کمی دورتر از بقیه می ایستد. با آمدن اتوبوس با زحمت سوار می شوم. هر طور شده دستم را به سمت میله فلزی می رسانم. آن را محکم می گیرم تا کنترل خودم را داشته باشم. اتوبوس به حرکت در می آید و دقایقی بعد به ایستگاه کک مکی می رسد. شاگرد راننده با صدای بلند می گوید ایستگاه، نبود. از پنجره اتوبوس کک مکی را می بینم که در انتظار سوار شدن به اتوبوس است. نگاهم بالاخره نگاه او را می گیرد و مرا می بیند. اتوبوس برای لحظه ای در ایستگاه مکث می کند. سپس بدون این که هیچ کدام از درب های جلو و یا عقب باز شوند حرکت می کند. آنگاه دست های دانش آموزان بود که به نشانه اعتراض به راننده اتوبوس بالا رفته بود که چرا در این سرما هیچکس را در ایستگاه سوار نکرده است، و چشمان کک مکی که رفتن اتوبوس را دنبال می کرد. در اتوبوس برای یک نفر هم جای سوار شدن نبود. احتمالا” راننده هم با نگاه کردن در آینه بالای سرش و دیدن جمعیت داخل اتوبوس که حتی به صندلی او هم چسبیده و فشارمی آوردند این تصمیم را گرفته بود. تصمیمی که غالبا” به علت زیادی دانش آموزان و کمبود اتوبوس خط گرفته می شد و رانندگان هم چاره ای غیر از آن نداشتند. باری امروز صبح را با تنها نگاهی که از درون اتوبوس به کک مکی داشتم سپری کردم. اما در فکر بودم که تلافی آن را در برگشتن از دبیرستان جبران کنم. در بعد از ظهر آن روز و در برگشت به منزل، من و کک مکی خیلی خوش شانس بودیم. اتوبوس خلوت تر از همیشه بود. بعد ازمدت ها سرپا ایستادن، من و کک مکی در اتوبوس کنار هم نشسته بودیم. وقتی سوار اتوبوس شدم او را دیدم که کنار پنجره یکی از صندلی های سمت راست عقب اتوبوس نشسته است. من هم به محض دیدن او به سمتش رفتم و بر روی صندلی خالی کنارش نشستم. با نشستن من نگاه معصومانه همیشگی اش را نثارم کرد. نگاه مشتاقش با چشمان من حرف می زدند، ولی لبان کوچک و ساکتش که حتی تبسمی بر آن نبود هم چنان  بسته و خاموش بودند. انگار به من می گفتند تو حرف بزن. لحظاتی بعد سرش را برگرداند و به روبرو  خیره شد. من هم چنان از پهلو به صورت کک مکی، موهای کمی که از زیرکلاهش بیرون زده بود، و شال گردن شکلاتی و پالتوی قهوه ای رنگش نگاه می کردم. کمتر چشم از او برمی داشتم. چندی نمی گذرد که کک مکی دوباره نگاهم می کند. درست مانند همان نگاه های دیگری که تاکنون کرده بود. بدون هیچ لبخندی بر لبان کوچکش. اکنون درکنار او نشسته بودم، اطرافیان را نمی دیدم. فقط او را می دیدم و فقط او را حس می کردم. اکنون برای اولین بار که درکنار کک مکی نشسته بودم. نگاه هایمان به راحتی با یک دیگر تلاقی می کرد. در راهروی اتوبوس کسی ایستاده نبود. مزاحمی نداشتیم تا به ما نگاه کند. دست های کوچکش را بر روی دفترها و کتاب ها و پالتویش گذاشته بود. دوست داشتم برای لحظه ای جرات می کردم و دستانش را در همان حالت که بر روی پاهایش بود، با دستانم می گرفتم. از ته دل می خواستم این لحظات و دقایق به کندی پیش بروند، یا اتوبوس از حرکت باز ایستد. تا ما زمان بیشتری را برای با هم بودن داشته باشیم. نگاه بیشتری را رد و بدل کنیم، و از احساس های خفته مان با هم بگوئیم. متاسفانه آن چیزی که نمی خواستم شد. من متوجه رسیدن به ایستگاه کک مکی نشدم. این او بود که با بلند شدن از صندلی خود به من فهماند که برای او آخرخط است. و برای من آخرین دیدار او در عصر آن روز. با اجبار از روی صندلی بلند می شوم. به چهره اش خیره می شوم. سپس راه را برایش باز می گذارم تا از من دور شود. در خلوتی راهروی اتوبوس و درحالی که هم چنان ایستاده ام، او را از پشت سر با نگاهم همراهی می کنم تا از درب جلو پیاده می شود. با پیاده شدن کک مکی، سریع بر صندلی اش در کنار پنجره اتوبوس می نشینم و از پنجره نیز، تا زمانی که او را می توانم ببینم با نگاهم بدرقه اش می کنم. با رسیدن به منزل و مشغول شدن به درس هایم،  کک مکی فراموشم می شود. انگار چیزی برای فکرکردن به او نداشتم. روزها به سرعت پشت سر هم می گذشتند. در اتوبوس بین من و کک مکی فقط نگاه هایمان نظاره گر یکدیگر بودند. بدون آن که لب هایمان به صحبت باز شوند. گوئی حرفی برای گفتن نداشتند. ولی این نگاه هایمان بودند که با ما سخن می گفتند. ما را بی نیاز از سخن گفتن می کردند و راز درون مان را برای یکدیگر فاش می گفتند. بعضی وقت ها که اتوبوس تکان شدیدی داشت، دست های من روی یک و گاهی در تماس هر دو دستان کک مکی قرار می گرفت. آنگاه نگاه هایمان نیز با هم تلاقی می کرد. گاهی هم دستم از ترس نگاه های دیگرا ن دوباره به جای اول خود بر روی میله فلزی بر می گشت. در بیشتر ساعاتی که مدارس تعطیل می شدند، کمتر جا ئی برای سوار شدن بود. کمک شاگرد اتوبوس هم ناچار بود هر از چندی بلند بگوید: آقا بروجلو، خانم برو جلو، تا در راهرو اتوبوس کمی جا باز شود و چند مسافر بیشتر بتوانند سوار شوند و در سرمای بیرون نمانند.

ایام عید نوروز هم سپری شد. بعد از دو هفته تعطیلی مدارس، من و کک مکی دو باره هم دیگر را در اتوبوس می بینیم. در عقب اتوبوس، نزد همان میله فلزی. دستگیره مشترک مان برای محکم ایستادن و نیفتادن. برای نزد هم بودن. هوای بهار هنوز سرد است. کک مکی همان پالتو قهوه ای روشن و شال و کلاه شکلاتی اش را پوشیده است. من هم پالتوی خاکستری ام را. با دو هفته دوری از کک مکی به دنبال تغییری در چهره اش بودم. شاید هم این بهانه ای بود تا بیشتر به صورت و چشمانش نگاه کنم. نگاه هایم با نگاهش تلاقی می کند. شادی بیشتری را در نگاهش می بینم، شاید هم من این طور فکر می کردم. دارم به بینی خوش ترکیب و لبان کوچکش نگاه می کنم که نگاهش نگاه مرا می گیرد. عجیب است حتی در نگاهش، نگاه تعجب آوری از نگاه های دوست داشتنی من نیست. فقط نگاه و نگاه. همین و بس. لحظه ای با خود می اندیشم شاید کک مکی اصلا” مرا نمی شناسد. یعنی من برای او غریبه ای بیش نیستم. اگرغیر از این بود، بعد از دو هفته دوری و ندیدن یکدیگر، حداقل یک لبخندی، نگاه گرمی و چیزی شبیه آن از او می دیدم. ولی این طور نبود. در چشمان و حالات کک مکی کوچکترین تغییری را نمی بینم. در این افکار بخودم می گویم: تو برای او چه تغییری کردی؟ تو خودت چقدر به او نزدیک شده ای؟ مثلا” تو مرد هستی، تو باید پیش قدم شوی، تو باید اول حرف بزنی. هر دختردیگری هم بجای بود پا پیش نمی گذاشت. برای هر دختری مانند او شرم و خجالت دارد که نخست اظهار دوستی و آشنائی با یک پسر غریبه را کند. امروز را هم هر جوری بود با هزاران فکر و خیال و بدون او سپری می کنم تا شاید فردا شود و دو باره او را ببینم. امشب را خوب نخوابیدم. فکر این که من باید اول با کک مکی صحبت کنم نمی گذاشت راحت بخوابم. آخر من تاکنون با هیچ دختری دوست نبودم. هم صحبت نبودم، حتی با دختران فامیل هم کلمه ای از روی علاقه و دوستی و شوخی صحبت نکرده بودم. حالا چطور می توانستم با کک مکی صحبت کنم؟  صحبت کردن با او حتی در حد یک سلام معمولی هم برای من مشکل بود. آیا می توانم در حضور او و با نگاه کردن به صورتش به او سلام کنم؟ نکند موقع سلام کردن، دیگران صدای مرا بشنوند. بگویند این پسره چه کاره است که به این دخترسلام می کند. فامیلش است؟ مزاحم است؟ نکند این سلام من برای کک مکی مشکل درست کند؟ نکند کک مکی برای همیشه از من آزرده خاطرشود؟ نکند دیگر به نزدیک میله فلزی عقب اتوبوس نیاید و مرا از یاد ببرد؟ امروز صبح هوا خیلی سرد است. خیابان هم خلوت و سرمای بیرون زیاد. ولی درون اتوبوس هم گرم است و هم پر از دانش آموز و مسافر زیاد. حضور کک مکی و دیدن او در اتوبوس سرما را از یادم می برد. نمیدانم این چشمان جادوئی و صورت کک مکی اش چه سحری داشتند که مرا این چنین شیفته خودش کرده بودند. فقط می دانم نگاهش مانند همیشه معصومانه و پاک بود. صورتش کک مکی، بینی اش ظریف و قشنگ، و لبان کوچکش نیز هم چنان بسته بودند. من تاکنون یک بار هم موفق نشده بودم دهان باز و دندان های سفیدش را ببینم. شاید اگر دهانش را باز می کرد، لبخندی هم در پس آن پدیدار می شد. اگر چه لبخندش با همان لب ها و دهان بسته اش هم برایم شیرین بود. در نگاه چشمانش تغییری حاصل نمی شد. چهره ای نه شاد و نه خندان، نه غمگین و نه سرد که بتوان برای آن نامی گذاشت. فقط لفظ معصومانه و پاک و دوست داشتنی به چهره کک مکی اش می خورد. من هم این چهره و این تعریف از او را نزد خودم دوست داشتم. چون اگر غیر از این بود. به او سلام می گفتم. جرات صحبت کردن با او را پیدا می کردم. به او لبخند می زدم. او را از آن حال و احوال بیرون می آوردم. کک مکی هم جواب سلامم را می داد. یا سرش را برای جواب سلامم کمی به جلو خم می کرد. سپس لبخند زیبائی بر آن لبان زیبایش من نشست. یا لبان کوچکش کمی باز می شدند و من می توانستم دندان های سفیدش را هم ببینم. ولی متاسفانه این جرات و جسارت در هیچ کدام از ما دو نفر وجود نداشت. یا لااقل من این جسارت را نداشتم. هر زمان که به این مسئله فکر می کردم، اصلا” او را مقصر نمی دانستم. فقط خودم را مقصر می دانستم و سرزنش می کردم. نخستین ماه سال را پشت سر می گذاشتیم. در اتوبوس نگاه هایمان هم چنان ادامه داشت. اگر فصل بهار سپری و سپس مدارس در تابستان تعطیل می شدند، تا شروع و بازگشائی دوباره مدارس زمان زیادی بود. سه ماه فصل تابستان. یعنی تا مدتی زیاد او را نخواهم دید. من تازه با کک مکی آشنا شده بودم. به کک مکی غیر از نگاه چیزی نگفته بودم. حتی اسم او را هم نمی دانستم. هم چنین محل مدرسه و منزلش را. توقف شدید اتوبوس در ایستگاه مدرسه، مرا به خود آورد. آخرین نگاه امروزم را نثارش می کنم. احساس کردم او هم لبخند کوچکی بر لبانش نقش بست. با هل دادن دانش آموزان پسری که پشت سرم منتظر پیاده شدن از درب عقب اتوبوس هستند تکانی می خورم و پیاده می شوم. در حالی که اتوبوس دور می شود سعی می کنم نگاه و صورت ناز و کک مکی اش از خاطرم نرود.

ساعت هفت صبح است. با عجله صبحانه ام را می خورم. از منزل بیرون می زنم. ماه دوم از سال نو آغاز  شده است. انگار پایان مدارس که نزدیک می شود درس ها بیشتر و سخت تر می شوند. امروز صبح ریاضی و فیزیک، و بعد از ظهر هم شیمی داریم. سه درسی که برایم سخت هستند. امروز تمام درس های سخت را با هم داشتیم. هیچ علاقه ای به این درس ها ندارم. هر بار که این درس ها را داریم. اجبار و سختی را در آن ها می بینم. معلم هایش هم خوش برخورد و خوش خلق نیستند. دارای قیافه های گرفته و اخمو هستند. شاید هم این دبیرستان از اول معلم های قوی ای نداشته تا به من و سایردانش آموزانش خوب آموزش بدهند، یا ما را علاقه مند به این درس ها کنند. اصلا” شاید هم اشکال از من باشد که توانائی درک این درس ها را ندارم. یا آن ها را جدی نمی گیرم و سرکلاس دقت و توجه لازم را ندارم. یا مثل بعضی از دانش آموزان  فقط منتظر صدای زنگ و تعطیلی مدرسه هستم تا درس زودتر به پایان برسد وکتاب ها و دفترهایم را بردارم و به سرعت از مدرسه بیرون بزنم. در برگشتن از دبیرستان به منزل، به محض سوار شدن در اتوبوس تلاش می کنم به میله فلزی که دستان زیادی از جمله دستان کک مکی آن را چسبیده است را بگیرم. جائی برای گرفتن دستم پیدا نمی کنم. دستانم روی دستان دیگری قرار می گیرد و دوباره رها می شود. با سماجت در حالی که فقط انگشتانم میله فلزی را گرفته است و تکیه گاه محکمی ندارم، مرتب چپ و راست می شوم. ناچار برای جلوگیری از افتادنم بر روی دیگران، از پشت به دیگران تکیه می دهم. آن ها را تکیه گاه خودم می سازم. یک بار سعی می کنم هرجور شده خودم را به کک مکی نزدیک کنم. ولی فشارها در اتوبوس چنان زیاد می شود که کک مکی هم به کل فراموشم می شود. حتی پیاده شدنش را هم متوجه نمی شوم. ازدحام دانش آموزان با پالتو و لباس های گرم و زیاد در اتوبوس، سبب شده بود جای کمتری حتی برای ایستادن باشد. سازمان اتوبوس رانی هم هیچ در فکر زیاد کردن اتوبوس های این مسیر نیست. روشن نشدن اتوبوس ها در اول صبح فصل برف و سرما هم مسئله بغرنجی را برای اتوبوس رانی و مردم درست کرده است. اتوبوس ها کمتر و ازدحام مسافران و بخصوص دانش آموزان بیشتر شده است. با آمدن به منزل با درس های مورد علاقه فردایم که علوم طبیعی، تاریخ و جغرافیا است سرگرم می شوم. این درس ها را با شوق می خوانم. از خواندن آن ها لذت می برم. همیشه هم بهترین نمرات را از این درس ها گرفته ام.

امروز صبح، گویی خورشید پرتوهای نورانی خود را بیشتر از هر روز دیگر بر پنجره اتاق رو به آفتابم تابانده است.  همه جا را روشنایی فرا گرفته. پرتوهای درخشان خورشید گرمی خاصی را در وجودم به حرکت و جنب و جوش وا داشته. طعم و مزه صبحانه ام با هر روز فرق کرده است، امروز صبحانه ام که تخم مرغ نیمرو با عسل و نان بربری ای که خودم آن را صبح زود از نانوائی سرکوچه خریده ام را با اشتهای کامل میل می کنم. با آماده شدنم برای رفتن به دبیرستان، خواهرم مرا تا درب منزل بدرقه می کند و خدا نگهدار می گوید. هوای بیرون و نسیم روح بخش آن طراوت زیادی را به صورت و دستانم می دهد. حرکت همساز دستان و پاهایم نیز ریتم آهنگی یکنواخت و روح افزایی را با یکدیگر می نوازند. امروز همه چیز زیباست و من باید هر چه زودتر به ایستگاه بروم. سوار اتوبوس دوست داشتنی ام بشوم. ببینم که در مسیرش دختر زیبا، نو جوان و دوست داشتنی ام که نامش برایم کک مکی است را با عزت و احترام سوار می کند. دختری سرشار از طبیعتی پاک و بی آلایش، و همراه با نگاه و سکوت همیشگی اش. اتوبوسی که امروز درون آن قدم می گذارم اتوبوس جدیدی است که به تازگی آن را به این مسیر اختصاص داده اند. تابلوی جدید و روشن بالای آن نیز به مسیر خط اتوبوس – میدان توپخانه (خط ۱۳۳) میدان آریاشهر – جلوه خاصی داده است. رنگ دو طرف بیرونی اتوبوس نیز با ترکیبی از دو رنگ آبی روشن در بالا و پایین، و رنگ سفید در مرکز آن تزئین شده است، با آرم سازمان اتوبوسرانی شهر تهران به رنگ مشکی و با خطی خوش در مرکز آن. نشستن بر روی صندلی های چرمی تمیز و جدید آن که بوی نو و تازگی می دهند، قرار است حس خوبی را به همه ما دانش آموزان این اتوبوس بدهد. من ابتدا با دیدن صندلی های نو و خالی فورآ بر روی نزدیک ترین آن می نشینم و دستی بر روی آن ها  می کشم ولی ناگهان با یاد کک مکی از جایم بلند می شوم و به سمت میله فلزی انتهای اتوبوس که از نو بودن برق می زند می روم. گویا اولین نفری هستم که دستانم این میله فلزی وفادار به خودم و کک مکی را لمس می کند. کمی دقت که می کنم می بینم اتوبوس جدید فقط دارای دو میله فلزی، یکی در عقب اتوبوس و دیگری در جلو و نزدیک راننده است، در صورتی که اتوبوس های سابق دو میله فلزی هم در وسط راهرو داشتند. با توقف اتوبوس در هر ایستگاه فقط تعداد کمی مسافر سوار می شوند. گویا مسافران همیشگی اش بی خبر از اختصاص اتوبوس جدید در مسیر این خط هستند. با توقف اتوبوس در ایستگاه تهران ویلا، کک مکی را می بینم که هم چون شاهزاده خانمی زیبا که قد کشیده باشد همراه با نیم تاجی بر سر و لباسی سفید و نیمه بلند و سبک از درب جلوی اتوبوس پا به درون می گذارد. با ورود کک مکی به اتوبوس نخست راننده و سپس بقیه مسافران به احترام او از جای خود بلند می شوند. کک مکی در حالی که سرش را به احترام پائین می آورد، بعد از کمی مکث، نگاهی به عقب اتوبوس و میله فلزی ای که دستان من آن را در میان گرفته است می اندازد. قدم در راهرو اتوبوس می گذارد. بی توجه به صندلی های خالی ای که مشاهده می کند هم چنان به سمت عقب اتوبوس می آید. با حرکت کک مکی سرهای مسافران نیز با چرخشی به عقب او را همراهی کرده و سپس هریک بر صندلی های خود می نشینند. من نیز در حالی که خشکم زده است مات و مبهوت زیبائی ی خیره کننده آن صورت کک مکی می شوم. تاکنون او را این چنین زیبا ندیده بودم. جلوه قشنگش برایم توصیف نشدنی بود. با آمدن کک مکی به نزدم، می بینم که دو دست کوچک و لطیفش را بالا می اورد تا میله فلزی را بگیرد. ولی دستان او نه بر روی میله، بلکه  بر روی دستان من که میله فلزی را گرفته ام قرار می گیرند، طوری که دستان من را با دستان خود کاملا” می پوشانند. در حالی که با تعجب زیادی نگاهش می کنم، متوجه می شوم که هیچ کتاب و دفتری در دستان کک مکی نیست. برای اولین بار یک کیف چرمی کوچک و صورتی رنگی که دارای بند بلندی است را به صورت ضربدر بر دوشش انداخته است. تا به خودم می آیم می بینم چشمان کک مکی دارند مرا خیره نگاه می کنند. با تلاقی نگاهمان با یکدیگر، نرمی دستانش که هم چنان بر روی دستانم است را احساس می کنم. ناگاه دستانم را می فشارد و پس از لحظه ای با دستانش انگشتانم باز می کند. گویا می خواهد چیزی را در دستانم قرار دهد. در حالی که چشم از او بر نمی دارم آن را از دستانش می گیرم. با نگاهش به من می گوید آن را ببینم. و من نیز چنین می کنم. در دستم قطعه کاغذی را می بینم که فقط یک جمله کوتاه در آن نوشته شده بود: ایستگاه بعد پیاده شو. با تعجب به چشمانش نگاه می کنم. او هم برای نخستین بار لبخند شیرینی که تاکنون انتظارش را می کشیدم تحویلم می دهد. با آن لبخند شیرینی که بر لبانش نقش می بندد دهانش باز می شود و من برای اولین بار دندان های سفید و یکدست کوچکش را می بینم، گوئی همه اعضای دهان او می خواهند با من حرف بزنند ولی با بسته شدن لبان دلپذیرش، اندکی بعد خاموش می مانند. با خود می اندیشم چرا کک مکی از من خواسته است در ایستگاه بعدی از اتوبوس پیاده شوم؟ قرار است با او به کجا بروم؟ مگر من و کک مکی امروز درس نداریم؟ پس مدرسه مان چه می شود؟ در این افکار هستم که اتوبوس به ایستگاه می رسد. در حالی که باورم نمی شود و متعجب مانده ام می بینم کک مکی از اتوبوس پیاده می شود. من نیز با اندکی مکث و قبل از آن که اتوبوس حرکت کند با دستپاچگی پیاده می شوم. در خیابان چشمانم کک مکی را جستجو  می کند. او را در فاصله چند متری جلوتر از خودم می بینم که در پیاده رو در حال قدم زدن است. گام هایم را بلند تر بر می دارم. به او می رسم و در کنارش قرار می گیرم. نگاهم می کند و به من لبخند می زند و بدون آن که حرفی بزند برسرعتش می افزاید. من هم پا به پای او سرعت می گیرم تا به اولین تقاطع یک خیابان می رسیم. بعد ازکمی مکث و سبز شدن چراغ راهنمائی به سمت دیگر خیابان می رویم. پیاده روی ما دقایقی بعد نتیجه می دهد. به پارک محلی تهران ویلا نزدیک ایستگاه کک مکی می رسیم.  پارکی که مسافران اتوبوس خط ۱۳۳ هر روز در مسیر خود شاهد تابلوی آن می باشند. کک مکی به درون پارک می رود. من هم به دنبالش داخل پارک می شوم. پارک در این وقت صبح خلوت است. رفت و آمد کمی در آن است. بعد از مسافتی که از درب اصلی پارک دور می شویم کک مکی به یک خیابان فرعی می پیچد و ناگهان دستان من را در دستانش می گیرد. دوان دوان مرا به سوی میدان کوچکی که در همان نزدیکی و داری دو نیمکت چوبی رو بروی یکدیگر است می برد. بر روی یکی از نیمکت ها کنار هم می نشینیم. کک مکی خودش را به من نزدیکتر می کند. من او را تا به حال اینقدر به خودم نزدیک ندیده بودم. در حالی که هم چنان دستان من در دستانش است نگاه در نگاهم می دوزد. حرکت های غیر منتظره کک مکی این بار آتش شوق و اشتیاقم را دو چندان می کند. چه می بینم؟ آیا این کک مکی است که دستان من را در دستان خود گرفته و من در کنار خود نشسته ام؟ با خیرگی هر چه تمامتر در چشمانش نگاه می کنم. هنوز به خودم نیامده ام که صدای قشنگ کک مکی را از لبان کوچک و نازش که هم چون غنچه گلی نوشکفته است را برای اولین بار می شنوم. بعد از لبخندی به من می گوید: آیا مرا دوست نمی داری؟ آیا من برای تو اهمیتی ندارم؟  سخنانش قلبم را آزرده می کند. دیگر نمی توانم تحمل کنم و می گویم: چطور می توانم ترا دوست نداشته باشم؟ من ماه هاست که انتظار چنین روزی را می کشیدم. و او بلافاصله می گوید: پس چرا در این مدت با من حرف نمی زدی، هر بار که تو را می دیدم انتظار شنیدن احساسا تت را نسبت به خودم داشتم. گفتم: چشمان زیبا و صورت کک مکی دوست داشتنی ات قدرت کلام را از من ربوده بود. نگاهم که به نگاهت می افتاد، به من احساس بی نیازی از هر گونه حرف زدن را می داد و قلبم را به قلبت نزدیک تر می ساخت. کک مکی گفت: پس دور بودن دست هایمان را چه می گویی؟ آیا گرمی دستانمان که هم اکنون در دست های یکدیگر هستند را حس نمی کنی؟ آیا این دست ها گرمی و احساس ندارند؟ حس خوبی به ما نمی دهند؟ گفتم: بارها قصد کرده بودم که دستان کوچک و زیبایت را در دستانم بگیرم و بفشارم و به قلبم نزدیکشان کنم، ولی چشمان و صورت قشنگ کک مکی  و آن لبان کوچکت که حتی برای یک بار هم باز نشده بودند، قدرت هر گونه جسارت از من گرفته بودند. کک مکی گفت: مگر در چشمان من چه می بینی؟ گفتم: همه چیز را، همه زیبائی هائی که در تو هست را در این چشمان قشنگت می بینم، هم چنین همه آرزوهای دوست داشتنی ام را. همچنان که دستانم در دستان کک مکی بودند از روی نیمکت بلند شد و مرا هم با خودش بلند کرد. درون پارک شروع به قدم زدن کردیم. گاهی دستانمان را به حالت تاب دادن تکان می دادیم و با بالا و پائین رفتن دست هایمان به هم نگاه می کردیم. در سراشیبی کمی که به سمت جلو می رفتیم، گلهای پارک توجهم را جلب کردند. ایستادم و خواستم گلی چیده و تقدیمش کنم. گفت: نه، این کار را نکن. گفتم: می خواهم آن را برای تو بچینم. گفت: می خواهی به من گل بدهی؟ بسیار خوب، ترا جائی می برم که یک خروار گل انجا هست. گل دوست داشتنی من هم در آن جاست. کک مکی سپس به آرامی گفت: من گل رز را خیلی دوست دارم. در اتاقم یک قاب عکس پر از گل های زیبای رز است. در حالی که هم چنان دست هایمان در دستان یکدیگر بود و از این لحظات با هم بودن لذت می بردیم، ناگهان کک مکی ایستاد. در حالی که در چشمانم می نگریست گفت: تو چه چیزی را بیش از همه دوست داری؟ میگویم: تا حالا فکر می کردم فقط ترا دوست می دارم….. کک مکی نگذاشت حرفم را ادامه دهم و بلافاصله گفت: یعنی کس دیگری را هم غیر از من دوست می داری؟ با لحنی جدی گفتم: آری. با چهره اخم کرده اش گفت: او کیست؟ گفتم: همانی است که تو هم او را دوست می داری. گفت: خودت را می گوئی. گفتم نه. گفت: پس بگو کیست من باید بدانم. گفتم: گل رزی است که تو هم دوستش داری، این گل از این پس گل دوست داشتنی من هم می باشد. دست هایم را می فشارد و من هم با فشردن دست هایش احساس خوب شادی خودم را به او می دهم. در چنین شرایطی به گلفروشی بیرون از پارک می رسیم. گویا گل فروش تازه کرکره های مغازه اش را بالا برده است. چون درون مغازه بعد از لحظه ای روشن می شود و خود گل فروش که مرد نسبتآ مسن و چاقی است با دو گلدان خالی در دست ازمغازه اش بیرون می آید. با دیدن ما با خوشروئی سلام می کند و می گوید: چند دسته گل تازه خدمت شما جوان ها بدهم که خوشتان بیاید و دشت اولم را هم برکت دار کرده باشید؟ تا آمدم حرفی بزنم کک مکی گفت: آقا لطفا” فقط یک شاخه گل رز قرمز به من بدهید. گلفروش به درون مغازه رفت و بعد از دقایقی با دسته گل کوچکی از رز به نزد ما برگشت. ولی کک مکی قبول نکرد و تنها یک شاخه ازگل ها را بیرون کشید و بوئید و گفت: خیلی متشکرم همین برای من کافی است. من به گل فروش اصرار کردم پول آن را بدهم ولی او قبول نکرد و گفت: یک شاخه گل برای شما جوان ها که قابلی ندارد روزتان خوش باشد به سلامت. با تشکر از گل فروش، کک مکی و من دوباره به سمت پارک بر می گردیم. کک مکی بعد از بوئیدن گل، آن را نزدیک بینی من می کند تا گل را بو کنم. من هم در حالیکه دستش را با گل در دستم می گیرم، گل را بو می کنم و بر دستش بوسه می زنم. با نگاه کردن کک مکی در چشمانم، این بار دست دیگرش را هم در دستانم می گیرم و بر هر دو دستش با هم بوسه می زنم و  می بویم. ما برای لحظاتی در پیاده روی نزدیک پارک رو بروی همدیگر ایستاده بودیم. حضور کک مکی در کنارم و بوی عطر گل رز و هوای تازه صبح گاهی، حال و هوای دیگری به هر دو نفر ما داده بود. در آن هنگام مرد مسن و عصا به دستی به همراه همسرش دست در دست یکدیگر و در حالیکه هر دو به ما نگاه می کردند لبخند زنان از کنارمان گذشتند. کک مکی پارک محله شان را خوب می شناخت. به محض رفتن درون پارک، کک مکی شروع به دویدن کرد. من هم برای آن که از او عقب نمانم به دنبالش دویدم. بعد از مسافتی که رفتیم کک مکی در جائی دنج و خلوت تر از قبل در کنار نیمکتی ایستاد. من هم به انتظار نشستن او در کنارش ایستادم که گفت: چرا نمی نشینی؟ بدون حرفی اطاعت کردم و وسط نیمکت نشستم. با دستش به انتهای نیمکت اشاره کرد و گفت: آنجا. گفتم: بر روی چشم. از جایم بلند شدم و در انتهای نیمکت در حالیکه آرنج دست راستم را بر دسته چوبی آن تکیه می دادم نشستم. کک مکی بلافاصله بعد از نشستن من بر روی نیمکت، نخست با فاصله کمی کنارم نشست و ناگهان بر روی نیمکت دراز کشید و سرش را بر روی پاهایم قرار داد. من اصلا” تصور و انتظار چنین لحظه و حرکتی را از کک مکی نداشتم. کک مکی با این حرکتش مرا حسابی غافلگیر کرده بود. سر کک مکی بر روی ران هایم قرار داشت. او در حالیکه سرش را به سمت بالا گرفته بود به من نگاه  می کرد. با بودن کک مکی در نزدم و قرار داشتن سرش  بر روی پاهایم آرامش دوست داشتنی ای را که تاکنون فاقدش بودم را احساس می کردم. در حالی که نگاه از چشمان و صورت کک مکی اش بر نمی داشتم، دست راستم را بر روی موهای بلند و صافش می کشم و آن ها را نوازش می کنم. در آن لحظه چشمان کک مکی را بیش از هر زمان دیگری که در اتوبوس دیده بودم زیباتر و جذاب تر می بینم. در حالی که چشمانش به من خیره شده است. با یک دست موهایش را نوازش می دهم و با دست دیگرم نیز دست دیگر او  را که بر روی سینه اش گذاشته است را می گیرم و به سمت خودم می آورم و می فشارم. سپس آن را به آرامی به سمت صورتم می آورم و برلبانم می چسبانم و بر آن بوسه می زنم. کک مکی لحظه ای نگاهم می کند و بعد چشمانش را می بندد. گوئی در آن آرامشی که من هستم او هم سهیم است. از کک مکی می پرسم امروز شال و کلاه شکلاتی ات را فراموش کردی بیاوری؟ گفت: امروز آن را به خاطر تو نیاوردم. گفتم: تا من هم بتوانم موهای بلند و زیبایت را با دستانم لمس شان کنم؟ او به علامت تائید سرش را تکان داد و پرسید: از موهایم خوشت می آید؟ می گویم: آری، خیلی صاف و قشنگ است. گفت: خیلی بلند نیست؟  دستم را بر روی موهای بلندش می کشم و می گویم:  نه، همین اندازه خوب است. من موهای بلند مانند موهای تو را دوست دارم. کک مکی خندید و گفت: من هم همین طور. ناگهان یاد مدرسه مرا به دلشوره و هراس میاندازد. راستی مدرسه مان چه می شود؟ جواب مدیر و معلم هایمان را چه بدهیم؟ از کک مکی می پرسم: تو اصلا” نمی ترسی؟ کک مکی همانطور که چشمانش بسته است می گوید: از چی بترسم؟ می گویم: اگر پدر و مادرت بفهمند امروز مدرسه نرفته ای چه می شود؟ نمی گویند… کک مکی با گذاشتن دست هایش بر دهانم نگذاشت بیشتر حرف بزنم. به دهانش چشم می دوزم تا ببینم کک مکی می خواهد چه پاسخی به پرسش های من بدهد. می بینم انگشت اشاره اش را بر روی بینی کوچکش گرفته است و دارد مرا نگاه می کند و با تلاقی نگاه هایمان می گوید: هیس. و دوباره چشمانش را بر هم می گذارد. من نیز دستان کوچک و لطیف کک مکی را که بر روی لبانم قرار گرفته است در دستانم می گیرم و با فشردن آن ها، برای بارها و بارها آن ها را می بوسم و می بویم و برصورتم می گیرم و آن ها را نوازش می دهم. آنگاه من هم چشمانم را به آرامی می بندم تا من هم مانند کک مکی، در لحظه های شاد و آرامش بخش مان سهیم باشم.

این لحظات خوش خواب و در کنار هم بودنمان نمی دانم چقدر طول می کشد که ناگهان ضربات دستی را برشانه ام حس می کنم. انگار کسی دارد مرا تکان می دهد و می خواهد مرا از آن خواب ناز و شیرینی که با کک مکی دارم بیدارم کند. هیچ تمایلی به بیدارشدن ندارم. گویا خواب مرا فرا گرفته بود، کک مکی  را چطور؟ سر و صدا را که حالا بیشتر شده است بگوش می شنوم. چشمانم را با انگشتانم محکم می مالم و آن ها را به زور باز می کنم. با باز کردن چشمانم خواهرم را بر بالای سرم ایستاده می بینم که دستش را بر روی پیشانی ام گذاشته و دارد به من نگاه می کند. با بیدار شدن من می گوید: پس چرا هنوز خوابیده ای؟ نزدیک یک ساعت می شود که از وقت مدرسه ات گذشته است. گفتم شاید مریض شده ای و تب کرده ای، ولی خدا را شکر ناخوش نیستی، فقط خوابت برده. در حالی که سعی می کنم بر روی تختخوابم درست بنشینم، خواهرم می گوید: دیگر دیر شده است، به کلاس درست نمی رسی. نگران نباش من به مدرسه ات تلفن می زنم و می گویم که دیشب تب داشته ای و امروز صبح هم حالت هیچ خوب نیست و نمی توانی به مدرسه بروی.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط